پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت صد و هفتاد :
رفت، اما در چشمبرهمزدنی به طور ارتجاعی برگشت سمتش. دستهایش به طرفین باز شد و یکی از پاهایش به ارتفاع بلندای پای دیگر و در زاویهی نود درجه بالا رفت. نوک انگشت شستش ماند و چرخید. چرخید و چرخید! مثل سر او که دور خودش دوّار میخورد. چه داشت میدید؟ او که بود و نمیدانست. میشناختش و نمیشناختش! هر کدام از آدمهای اطراف او معمایی داشتند برای خودشان! او نرسیده از راه بدتر شده بود نسبت
آمینا
00وای این دختره خوراک ایرانه😅😅