پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت صد و شصت و هشتم :
دلبازی و نمای مقابل، لحظهی اول گرفتش. دورتادورش با شیشههای قدی پوشانده شده بود. به غیر از نمای روبرو باقی شیشهها با پرده استتار شده بود. همان شیشهی باز کافی بود تا احساس کند بالای تهران ایستاده است. غروری به انسان دست میداد که دوست داشت بر دیگران حکومت کند. وسایل آبی، فیروزهای سالن و چیدمانش، کشش بعدی آن ساختمان بود. از همانجایی که ایستاده بود تا ته سالن و آشپرخانه نمایان
آمینا
00این دلوین بد خطرناکه الیسا رفتی و گرشا از دست رفت😅