پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت صد و شصت و پنجم :
پیامهای دست اول را به سرگرد عالمی انتقال داد، دوشی گرفت و با برداشتن فلش بیرون زد. هدفش این بود توی ماشین دلوین که مینشیند، فلش را به بهانهای در کیفش بیندازد. با اینکه ۶ عصر بود اما هنوز گرما بیداد میکرد. خودش را به خیابان رساند و توی تاکسی نشست. بدنهی تاکسی، حتی دیوارههایش بوی عرق مسافران و گرما میداد. پشیمان شد چرا اسنپ نگرفته است. با آن ترافیک و شیشههای باز تاکسی که گرما را
مطالعهی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۵۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.