کوه آمین به قلم زهرا باقری
پارت هشتم :
هرچند که جفتمون هنوز با سرعت خیلی کمی میتونستیم راه بریم، چون اصلاً امکان دویدن وجود نداشت. حجم برفا اونقدر زیاد و وضعیتمون اونقدر داغون بود که نمیتونستیم سرعتمونو از اون بالاتر ببریم. حین راه رفتن که داشتم بهسختی با هر قدم پاهای خیسم و از برف بیرون میآوردم صدای خنده ی پیام و شنیدم.
شاید خندههاش مثل لبخند های گهگاه من عصبی بود، ولی بازم بهطور ناگهانی ترسم و کمتر کرد. درحا
مطالعهی این پارت کمتر از ۱۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۴۱۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
زهرا باقری | نویسنده رمان
اگه همون لحظه میفهمید که براش بد میشد😂😂😂
۱۲ ماه پیشنیلوفر ابی
00خیلی قشنگه
۱ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
مرسی عزیزدلم 😍
۱ سال پیشفرهود
00چه باحال جن خوبه اینجوری باشه باهات کار نداشته باشه😂ولی کنه میگم تابان برای این نمیخواد بره***چون نمیتونه از آمین خارج شه قطعا اون گنج رو بی دلیل بهش ندادن.امیرم داره مثل تابان میشه
۱ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
ولی خب قطعاً به وقتش خیلی اوضاع خراب میشه 🤦😶 شایدم موضوع در مورد تابان یه چیز دیگه باشه 😈 اینو امیر باید کشف کنه😈
۱ سال پیش
Niloofar
00یکی ب این بنده خدا توضیح بده ک اجنه دیده خودش خبر نداره😂😂