تاریکترین سایه به قلم فاطمه مهدیان
پارت سی و یکم :
بلند شد وموافقتش را اعلام کرد:
_.به هیچ چیزی فکر نکن دخترکم…همیشه در لحظه زندگی کن،شاید اصلا به فردا نرسیدی…خوب بخوابی عزیزکم….
.شب بخیر
به سمت اتاقش گام برداشت.نفسم را به شدت بیرون فرستادم.فردا باید حتما از این خانه میرفتم.
هر لحظه موضوعی یا حرفی وحشت مرا نسبت به این خانه بیشتر کرده.چراغهای سالن را خاموش کردم و به قصد خواب به سمت اتاق رفتم.
روی تخت دراز کشی