پارت پنجاه و یکم :

با اشاره‌ی صبرا که در انتهای راهروی کوچک منتهی به هال ایستاده بود به خودش آمد و کف دستش را به صورت و ریش‌های مشکی و زیبایش کشید.
حالا نگاه دختر کنجکاو شده بود و می‌بایست محض رد‌گم‌کنی حرکتی می‌زد و ذهنش را منحرف می‌ساخت.
راه افتاد، تلفن همراه او را بین دو انگشت شصت و سبابه گرفت و گفت:
_ با سه شماره‌ی من، تماس که گرفت، تا گفتم یک شروع می‌کنی به حرف زدن.
صبرا گوشی را از دست

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۷۲ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.