سهمی از عشق به قلم راضیه نعمتی
پارت بیست و چهارم
زمان ارسال : ۳۶۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
پس از قطع تماس، مرتضی یادش آمد آن ساعت پسرش در باشگاه حضور دارد. بلافاصله سوئیچ را برداشت و از خانه بیرون آمد. سوار ماشین شد و به سوی باشگاه حرکت کرد. سجاد را خیلی زود توی باشگاه پیدا کرد و همراه او بیرون آمد در حالیکه سجاد مرتب سرش غر میزد:
ـ بابا آخه برای چی اومدی اونجا؟ یه ربع دیگه تعطیل میشدیم من میاومدم خونه دیگه.
مرتضی لبخند کجی زد و گفت:
ـ اولاً میخواستی خب