پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت هشتم :
ماشین را که توی حیاط پارک کرد و پایین آمد، صدای سلنا را از طبقهی سوم شنید. از لحنش و ذوقی که میکرد فهمید همبازیاش آمده است. اسم آینا را که برد، فهمید خواهرِ کوچکش آنجاست. شاکر خدا بود که در آن شهر درندشت، یکی از خواهر و برادرهایش کنارش هستند. مثل ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
عادله
00خوبه قشنگه