سایه ی من (جلد دوم) به قلم زهرا باقری
پارت بیست و هفتم :
مهرداد:
_تو هم وقت گیر آوردی مهدی؟! این یارو تا حالا کجا بوده که الان شده رفیق مرتضی؟!
مهدی:
_نمیدونم! نمیرم بمیرم که، زود برمیگردم!
نیم ساعتی میشد که یه نفر به بابا زنگ زده بود و خودشو رفیق پدربزرگم معرفی کرد و گفت میخو ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
پرسپکتیو
10من بیشتر حرص میخورم که این دوتا نمیتونن لحظات احساسی و خفن با هم داشته باشن😂😤 لعنت به ماهیر لعنت😤 رفیق واقعی😕 کاش واقعا وجود داشت.فقط تظاهره😕 مرسی زهرا بانو خسته نباشی عزیزم🌹پارت بعدی بدو بیا😢