زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و هشتاد و هشتم
زمان ارسال : ۴۵۷ روز پیش
استفان سرش را میان دستهایش گرفت.
فقط بیست و چهار ساعت گذشته بود و او داشت دیوانه میشد.
لاریسا نبود...
دیدار آخرش به همان خانه خوزه ختم شده بود.
پشیمان بود از آن که او را تنهایی به خانه ایتن شاو فرستاد.
نمیدانست که لاریسا کجا میتواند رفته باشد.
او جایی را نداشت.
از جایش بلند شد و با حالتی که ناشی از فشار عصبی بود رو به رز گفت: هر جا هست پیداش میکنی! لاریسا زرن
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
فاطی
40اوووه به شدت منتظر پارت بعدی ام😃خسته نباشی نویسنده جان 😍😍