گرداب سرنوشت به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت شصت
زمان ارسال : ۴۵۹ روز پیش
اخمهای پارسا در هم بود و نگاهش به اسم حک شده روی سنگ سفیدرنگ خیره بود. صدایش آشکارا بغض داشت و میلرزید.
- چیزی از علاقهم بهتون کم نشده، هنوزم برام دوست داشتنی و قابل احترام هستین، اما خیلی ازتون دلخورم. بچه بودم نشد بگین، قبول. نوجوون بودم دلهره داشتین از واکنشم، قبول. اما چرا وقتی وارد نظام شدم بهم نگفتین؟ حداقل اونموقع از شرایط بابا و وظایفش باخبر بودم. چرا اینهمه سال ازم پن
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.