پارت شصت

زمان ارسال : ۴۷۰ روز پیش

اخم‌های پارسا در هم بود و نگاهش به اسم حک شده روی سنگ سفیدرنگ خیره بود. صدایش آشکارا بغض داشت و می‌لرزید.
- چیزی از علاقه‌م بهتون کم نشده، هنوزم برام دوست داشتنی و قابل احترام هستین، اما خیلی ازتون دلخورم. بچه بودم نشد بگین، قبول. نوجوون بودم دلهره داشتین از واکنشم، قبول. اما چرا وقتی وارد نظام شدم بهم نگفتین؟ حداقل اون‌موقع از شرایط بابا و وظایفش باخبر بودم. چرا این‌همه سال ازم پن

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید