پارت صد و هفتم

زمان ارسال : ۴۷۹ روز پیش

با بغض خندیدم…
آن قدر که اشک هایم صورتم را شستند و سینه ام به درد آمد.
_تو میکشی؟
خنده ام پایان گرفت،با بغض غریدم:
_رها چی؟ اونم همین طوری کشتی؟
پوزخند زدم:
_خیال کردی نمیدونم؟ که زنده زنده انداختیش تو یه اتاق و آتیشش زدین!؟

چشمانش هر لحظه،بیشتر به تیرگی می گرایید.
آبی چشمانش.تقریبا سیاه شده بود.
شاید هم من این گونه میدیدم، انگاری با حرف هایم آتشش زده

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید