شیرشاه - VIP به قلم مرجان فریدی
پارت صد و هفتم
زمان ارسال : ۴۷۹ روز پیش
با بغض خندیدم…
آن قدر که اشک هایم صورتم را شستند و سینه ام به درد آمد.
_تو میکشی؟
خنده ام پایان گرفت،با بغض غریدم:
_رها چی؟ اونم همین طوری کشتی؟
پوزخند زدم:
_خیال کردی نمیدونم؟ که زنده زنده انداختیش تو یه اتاق و آتیشش زدین!؟
چشمانش هر لحظه،بیشتر به تیرگی می گرایید.
آبی چشمانش.تقریبا سیاه شده بود.
شاید هم من این گونه میدیدم، انگاری با حرف هایم آتشش زده
Nfs
11خودم ریختم پرام موند 😐 کی پس مقصره کی اتیش زده اصن ودف مغزم هنگه دهنت مرجانی❤️ 🔥❤️ 🔥❤️ 🔥