زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و شصت و دوم
زمان ارسال : ۴۹۵ روز پیش
ایوان سری تکان داد.
استفان حس کرد باید بحث را به آنابت بکشد.
پس لبخندی زد و نگاهش را به او دوخت.
- آنابت برای ما خیلی عزیزه...
ایوان با جدیت تمام به استفان نگاه میکرد.
نام آنابت که آمد نیم نگاهی سمت او انداخت و بعد دوباره حواسش را به استفان داد.
- عضوی از این خانوادهست!
ایوان توی دلش پوزخندی زد...
اگر عزیز و عضوی از آن خانواده بود از او استفاده نمیکردند تا نزد
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.