زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و پنجاه و هشتم
زمان ارسال : ۵۰۹ روز پیش
صدای زنگ توی خانه پیچید...
آنابت چنان که اولین بار باشد که ایوان او را میبینید، با استرس دوباره نگاهی به چهرهاش انداخت.
میخواست در چشم او بینقصترین باشد.
معتقد بود که آن چشمهای ایوان، اضطراب را به وجود همه تزریق میکرد.
لبخندی روی لبش نشاند و بیرون رفت...
رو به لاریسا و استفان گفت: خودم باز میکنم.
در جوابش سری تکان دادند.
لاریسا دست ونسا را گرفت.
حس