گرداب سرنوشت به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت بیست و یکم
زمان ارسال : ۵۵۷ روز پیش
یزدان با دستپاچگی جواب داد:
- ئه نه بابا... عاشق کی؟ چی؟ هیچی نیست همینجوری بیحوصلهام یه چیزی نوشتم واسه خودم.
چشمهای گرد شدهاش به پدرش بود که روزنامه را برداشت و زیر لب، شعر را زمزمه کرد. با همان لبخند نقش بسته بر لبانش گفت:
- حالا چرا ترک کنی؟ سودا خانوم رو میگم!
یزدان لب به دندان گرفت و نگاهش را از پدر دزدید. شاید وقتش بود حرف بزنند. شاید او میتوانست کمکش کند. با ا
سوسن
10ای خدا کاش این دوتا بهم برسن سارا و یزدان چقد خوبن اینا 🌝💫