پارت بیست و یکم

زمان ارسال : ۵۵۷ روز پیش

یزدان با دستپاچگی جواب داد:
- ئه نه بابا... عاشق کی؟ چی؟ هیچی نیست همین‌جوری بی‌حوصله‌ام یه چیزی نوشتم واسه خودم.
چشم‌های گرد شده‌اش به پدرش بود که روزنامه را برداشت و زیر لب، شعر را زمزمه کرد. با همان لبخند نقش بسته بر لبانش گفت:
- حالا چرا ترک کنی؟ سودا خانوم رو می‌گم!
یزدان لب به دندان گرفت و نگاهش را از پدر دزدید. شاید وقتش بود حرف بزنند. شاید او می‌توانست کمکش کند. با ا

165
135,726 تعداد بازدید
149 تعداد نظر
87 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سوسن

    10

    ای خدا کاش این دوتا بهم برسن سارا و یزدان چقد خوبن اینا 🌝💫

    ۶ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید