گرداب سرنوشت به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت نهم
زمان ارسال : ۷۹۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
یزدان همانطور سر به زیر با مکث کوتاهی جواب داد:
- شرمندهام... تا پاساژ دنبالتون اومدم.
لبهای سارا از زور حرص روی هم فشرده شد اما نتوانست تشر بزند. هرکسی جز این پسر بود الان سرش فریاد میکشید و بد و بیراه میگفت اما در مقابل یزدان نتوانست! بازدمش را بیرون داد تا خشمش کمی فروکش کند. با صدایی که رنگ عصبانیت و اعتراض داشت گفت:
- به چه حقی این کارو کردی؟ میدونی بابا و داداش من هر