پارت سی و هشتم

زمان ارسال : ۶۹۹ روز پیش

خواستم از اتاقش برم بیرون که گفت:ستو
به عقب برمیگردمو میگم :جانم ...
_اون روز نتوستم بهت بگم ....
_چیو بگی عزیزم ....
_من نتونستم با روانشناسم صحبت کنم چون خالم ....
_خالت چی؟میتونی راحت حرف بزنی با من الیسا ....بهت قول میدم که کسی این موضوع رو نفهمه ....باشه ؟
اب دهن

این رمان به اتمام رسیده است و به درخواست نویسنده به علت (چاپ یا ویرایش) تا اطلاع ثانوی امکان مطالعه آن وجود ندارد

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید