پارت شصت و نهم :

دوتایی به بیمارستان نگاه کردیم و گفتم :

_ منو که گمون نکنم راه بدن نیاز تو برو ببین چه خبره.

باشه ای گفت و خواست پیاده بشه که یهو یوسف گفت :

_ عه مسعوده، مرجان هم کنارشه.

پیاده شد و براشون دست تکون داد و صداشون کرد، مرجان ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.