بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» به قلم مبینا حاج سعید
پارت شصت و سوم
زمان ارسال : ۸۰۴ روز پیش
آب دهانش را قورت داد و لبهایش را روی یکدیگر فشرد، تا جایی که به سفیدی زدند. دستش را محکم روی یقهاش کشید و کتش را از تنش درآورد. یقهی کت میان دستانش فشرده میشد اما او بیتوجه به هرچیزی، حتی ساتی، با قدمهای بلند مسیر را طی میکرد. درختهای تنومند ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
?
10حالا یه حسی به من می گه توماس برادر بزرگ ترشه ولی چرا باید برادرش خانواده ی خودشو بکشه شاید برادر ناتنیشه