پارت بیست و یکم

زمان ارسال : ۸۴۳ روز پیش

روی تخت دراز کشیده و چشمانم را بسته بودم.
لبه های سویشرتم را ب هم نزدیک کرده و پاهایم را در شکمم جمع کردم.
کلاه سویشرت را روی سرم تا روی چشمانم پایین کشیدم.
باران میبارید.
من از باران متنفر بودم.
قطرات باران با شدت به شیشه ها برخورد میکردند.
حتی از صدای باران هم متنفر بودم.
پلک هایم را محکم روی هم فشردم.
فردا روز مهمی بود.
به شرکت .آروی میرفتم تا شروع به کار کنم.

736
319,951 تعداد بازدید
1,848 تعداد نظر
121 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • دینا ضیایی

    ۱۷ ساله 50

    امیدوارم پایان رمان تلخ نباشه:)

    ۲ سال پیش
  • 30

    این رمان محشره🔥

    ۲ سال پیش
  • دینا ضیایی

    ۱۷ ساله 40

    نمیدونم چرا اما بیشتر از همه توی این رمان از پرنیا، حامی و شیرشاه خوشم میاد:)

    ۲ سال پیش
  • فاطمه

    50

    هم نا مهربونه... هم آفت جونه... هم با دیگرونه... هم قدرم ندونه ندونه ندووونه...😂😂😂😂

    ۲ سال پیش
  • ....

    90

    جررررررر عاشق تیپ پرنیا شدم🤣🤣🤣

    ۲ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید