پارت شصت و هشتم

زمان ارسال : ۱۲۰۵ روز پیش

لبخند لوس و بیچاره واری زدم و تو ذهنم چند تا داستان ردیف کردم.

-آم...اتفاقا منم مهمونی یکی از دوستام بودم

مهمونی خیلی شیکی و مخصوص هنرمندا و افراد ب نام بود...

مامان با چشمای ریز شده به سر و وضعم زل زد:

-با این لباسا...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید