پارت هفتاد

زمان ارسال : ۸۷۷ روز پیش

یهو روشنک انگار یاد یه چیزی افتاد.

- میگم فردا اولین روز کار آموزیمونه، وسایلم اینجا نیست.


بادم خالی شد.

- منم!


هانا: خب روشنک تو برو مال هر دوتونو بیار!


- فکر خوبیه، پس من برم.


...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید