پارت شصت و نهم

زمان ارسال : ۸۷۸ روز پیش

ماشین رو روشن کرد و بی حرف به سمت خونشون روند، خدا خدا می کردم مادرش خونه نباشه، خجالت می کشیدم اینجوری با گریه برم.

بالاخره به خونشون رسیدیم و من با سری پایین پیاده شدم و دنبالشون داخل خونه رفتیم. خداروشکر مادرش نبود و چقد از این بابت خوشحال ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید