عشق آمازونی (جلد دوم) به قلم آمنه آبدار
پارت شصت و هشتم
زمان ارسال : ۸۷۸ روز پیش
جا خوردم و ناباور نگاش کردم... نفس عمیقی کشیدم؛ انگار قلبم واسه یه لحظه ایستاد... اتاق دور سرم می چرخید. هضم حرفش برام سخت بود، با چشمای اشکی توی چشماش زل زده بودم.
صورتم رو با درد جمع کردم و چشمام رو بستم.
- میگن دوست داشتن زیا ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
???
221ی جا خوندم میگه چرا وقتی میمیری براش میرینه برات وقتی میرینی براش میمیره برات ؟؟؟ خیلی حقه دقت کنیم زندگی واقعی خودمونم همینه