پارت شصت و هشتم

زمان ارسال : ۸۷۸ روز پیش


جا خوردم و ناباور نگاش کردم... نفس عمیقی کشیدم؛ انگار قلبم واسه یه لحظه ایستاد... اتاق دور سرم می چرخید. هضم حرفش برام سخت بود، با چشمای اشکی توی چشماش زل زده بودم.

صورتم رو با درد جمع کردم و چشمام رو بستم.

- میگن دوست داشتن زیا ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید