زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و پنجم
زمان ارسال : ۸۸۴ روز پیش
من در آن لحظه یک پلیس و بازرس نبودم، مادر بودم و نگران!
نفس عمیقی کشیدم، حس بدی داشت سینهام را سوراخ میکرد و قلبم تیر میکشید.
فرمان را محکم میان دستهایم میفشردم و کف دستم عرق کرده بود.
- به خودم مسلطم، دارم میرم ببینمش.
قطع کردم و با سرعت بیشتری راندم.
اگر در ترافیک گیر میافتادم، رسما دیوانه میشدم پس از میانبر رفتم.
نزدیک مدرسهاش که شدم، مجبورا آرام حر
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
---
110ای بابا مگه اینا نمیدونن زرنیخ فقط مجرم ها رو میکشه به بچه کار نداره.