پارت هفتم

زمان ارسال : ۹۴۰ روز پیش

نگاهی به ساعت انداختم؛ یک ظهر بود، حتما هی بیدار نشدم تا مامانم خودش دست به کار شده و اومده جارو زده.

اول از هر چیزی وارد حموم شدم و یک حموم مشتی کردم تا حالم جا بیاد. از حموم که بیرون اومدم، فهمیدم که بابام برگشته و مامان داره غذا می کشه. منم ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید