زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت هفتاد و چهارم
زمان ارسال : ۹۲۴ روز پیش
همه سعی در آرام کردنم داشتند و کسی رسیدگی نمیکرد ولی من تا سر حد مرگ میترسیدم.
صدای کسی آمد، صدایش دور بود اما رسا.
- یه فیلم اومده.
با یادآوری چیزی که گفت، تند برگشتم و نگاهم را در اتاق گرداندم تا کسی که صدایش آمد را پیدا کنم.
زرنیخ گفته بود یک فیلم میفرستد.
کف دستهایم عرق کرده بود و با چشمهایی ریز هنوز هم داشتم دنبالش میگشتم که یکی از سربازها با قدمهای بلند، د
افرا
60😍💜🍭