توپاز آبی به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت نهم
زمان ارسال : ۱۱۵۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
اردشیر مقابلش ایستاد از اسب پیاده شد. لبخند ملایمی که بر چهره داشت دل کوچک جیران را لرزاند و لبهایش را به لبخندی شیرین باز کرد.
- سلام، خوبی؟
- سلام... تا قبل از اینکه بیای نه، اصلا خوب نبودم!
اردشیر ابرو در هم تنید و لب زد:
...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
Mari
۲۰ ساله 10این رمانتم مثل بقیه عالی وخووووبه😍😍 خسته نباشی