توپاز آبی به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت ششم
زمان ارسال : ۱۱۳۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
دمی تا غروب مانده و نور نارنجی و سرخ آفتاب، آسمان روستا را پوشانده و خورشید خودش را گوشهی حیاط جمع کرده بود، آرام آرام از دیوار بالا میرفت. جیران دلش بیتاب آهو بود و از جا برخاست. سمت مطبخ رفت و مادرش را مشغول کار دید.
- خونهی عمو کار نداری ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
مبینا
210ممنون نویسنده عالی بود، انقدر بدم میاد از رسم های قدیمی 18 سالش شده سنش داره میره بالا