افسانهای از چمروش (چَمروش) به قلم سعیده نعیمی
پارت پنجاه و هفتم :
بدنم در حال تکان خوردن بود. این لرزشها را دوست داشتم. انگار شبیه به نوزادی بودم که در گهوارهای خوابیده و مادرش او را تکان میدهد تا رویاهای شیرین ببیند. روی دست غلتی زدم و چشم باز کردم. ماسیس روی سنگ مرمر نشسته بود و به من لبخند میزد. اشاره کرد تا ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
هستی
00واااااای بگین ک خواب نیست واقعیته😍😍جدی جدی طلسم درمنه باطل شده و هوم پیششه ایشالله همه پیم حل میش۶ و اینا مزدوج میشن 😜دو نفر یجا شدنااا نفر سوم شیطونه 😂خدا رحم کنه درمنه دونفره نشه صلوات