بی محابا به قلم فاطمه عبدالله زاده
پارت هفده :
به رو تختی تمیزم نگاه کردم و ناگهان تصور اون غریبهٔ زخمی تو ذهنم جون گرفت و سوالات توی سرم بیشتر شدن.
چرا وسایل و برد و هیچ نشونی از خودش باقی نذاشت؟ شاید واقعأ دزدی چیزی بوده و از اینکه ردش و بگیریم یا تحویل پلیس بدیمش، ترسیده؟!
دستی ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
Azin
۱۷ ساله 170وای خیلی خوب بود اونجا ک گفت گوشات عین***درازنا😂😂و اونجا ک گفت شبیه میمون شدی و اونم گفت یه میمون همه رو ب چشم هم نوعاش میبینه خیلی عالی بود ولی تروخدا پارت ها رو بیشتر کنید🙏🏻اینجوری خیلی کمه