پارت شصت و یکم

زمان ارسال : ۱۰۲۳ روز پیش

 حوالی ظهر بود و آسمان دست از باریدن کشیده بود. صوت دلنشین قرآن در فضای قبرستان پیچیده بود و همه گرداگرد قبر ایستاده بودند. حامد سر به زیر و با دست‌هایی قفل شده روی سینه، از پس عینک آفتابی‌ نگاهش را به روبرو دوخته و کنار الهه، حسام و نیهان ایستاده بو ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید