جادوی کهن جلد سوم | باور به قلم فاطمه سادات هاشمی نسب
پارت نهم :
آهسته دستی که درد میکرد را جلو برد، قطعا خنجر هنوز هم در دستش است اما از آنجایی که بقیه نمیدیدند یک مزیت به حساب میآمد. اما آنها دست مشت شدهاش را چطور میدیدند؟ آیا چیزی درون دستش بود؟ این هم یک سوال بود که دوست داشت بعدا پاسخش را بداند.
وقتی پتوی سبز قدیمی با طرح پلنگ را کنار زد، لبخند روی صورتش نشست. اما همهچیز به سرعت عوض شد. چراغ اتاق روشن گشت و بعد، او صورت مادرش را واضح د
لطفا صبر کنید...