جادوی کهن جلد سوم | باور به قلم فاطمه سادات هاشمی نسب
پارت هشتم :
فصل دو
نمیدانست چطور خواب آنقدر سریع افکارش را ربود، اما وقتی ماشین جلوی درگاه بزرگ بیمارستان متوقف گشت و صدای پناه با تکان دادن بدنش همراه شد، به دنیای واقعی آمد. چشمهای پف کردهاش را گشود و دوستش را کنار خود دید که میگفت باید برود و نمیتواند برای ملاقات خاله یعنی مادر نیلرام بیاید. نیلرام خوابآلود سرش را برای پناه تکان داد و با بدنی که کرخت شده بود، در را گشود. از ماشی
لطفا صبر کنید...