جادوی کهن جلد سوم | باور به قلم فاطمه سادات هاشمی نسب
پارت ششم :
نیلرام ساکت دست آزادش را بالا آورد و سعی نمود صورتش را تمیز کند. پناه میتوانست خون را ببیند، آن مادهی لزج روی لباس و کثیفیش را نیز همینطور اما نمیتوانست آسیبهای وارد شده را تماشا کند. این چه معنایی داشت؟ یعنی هرچیزی که از طرف پارسه و اهالی آن بود، در این دنیا پنهان میشد؟ یعنی... نیلرام هنوز جزء اهالی به حساب نمیآمد؛ مگر نه؟
بغض به گلویش چنگ انداخت، رد اشک های قبلیاش بدجو
لطفا صبر کنید...