جادوی کهن جلد سوم | باور به قلم فاطمه سادات هاشمی نسب
پارت پنجم :
پناه گیج دستش را بالا آورد و بر پشت نیلرام نهاد. نمیدانست این رفتار هایش برای چیست اما انگار حسابی خسته بود. آهسته پشتش را نوازش کرد و خیره به درخت کنار ماشین که داشت آهسته در دستان باد تکان میخورد گفت:
- تو فقط چهار روزه رفتی عزیزم.
پناه سعی کرد به رفتار نیلرام نخندد، اما مگر میشد؟ طوری رفتار میکرد که انگار سال ها از کشور و خانهاش دور بوده. واقعا دلش میخواست بیشتر نیلر
لطفا صبر کنید...