جادوی کهن جلد سوم | باور به قلم فاطمه سادات هاشمی نسب
پارت دوم :
لعنتی¬ای زیر لب زمزمه کرد و سپس حراسان بدون فوت وقت اولین چیزی که نزدیک خود دید را سمت آن موجود اهریمنی پرتاب نمود. پتوی سیاه روی تختش را به چنگ گرفت و آن را با فریاد سمت ملمداس انداخت، وقتی پتو روی صورت آن زن افتاد، نیل¬رام صبر نکرد تا واکنشش را ببیند. که چطور از بهت رفتار آن انسان در جایش مات مانده بود. زیرا ترس و هورمون آدرنالین باعث شد دخترک دو پای دیگر قرض کرده و پا به فرار بگذارد. نیل¬رام در اتاقش را با تمام سرعتی که از خود سراغ داشت گشود، وحشت زده سالن خانه را نگریست که هیچ تغییری نسبت به آخرین¬باری که آن را دید بود، نکرده است. آخرین بار کی بود؟ شاید زمانی که با پدرش دعوا کردند. اصلا اهمیتی ندارد، الان هیچی مهم¬تر از فرار و نجات جانش از دست آن ملمداس نیست!
سراسیمه سمت در خانه دوید، دری که مطمئن بود قفل ندارد، در حالی که از کنار مبل های کهنه و تلویزیون وصله پینه¬ی خانه می¬گذشت، پایش به لبه¬ی فرش قرمز قدیمی گیر کرد. با صورت به زمین خورد و درد شدیدی دماغش را در برگرفت. آخ بلندش همراه با فریاد ملمداس به گوش رسید. نعره¬ی آن اهریمن تن و بدنش را لرزاند، همین صدا باعث شد تا درد را فراموش کند و بلافاصله از روی زمین برخیزد. بدنش درد می-کرد، دستش انگار برای نگه داشتن بدنش آسیب جدی¬ای دیده بود، زانویش نیز با فشار به زمین خورد اما الان هیچی اهمیت نداشت. حراسان به در رسید و دستگیره¬ی آن را چنگ زد، وحشت¬زده آن را پایین کشید و آماده شد که از خانه بیرون بپرد اما در قفل بود!
متعجب و بهت زده در را نگریست، چرا؟ چرا قفل بود؟ لعنتی¬ای زیر لب زمزمه کرد و سپس صدای ملمداس از پشت سرش به گوش رسید. انگار فهمیده بود راه فراری نیست و برای همان عجله¬ای برای رسیدن به نیل¬رام نداشت. می¬خواست دخترک را کم کم زجر بدهد. شاید هم از ترسش لذت می¬برد.
- می¬دانی هرگز گمان نمی¬کردم روزی بخواهم از دستور ارباب سرپیچی کنم.
نیل¬رام چرخید و چسبیده به دری که هرگز قفل نمی¬کردند اما اکنون به لطف شانس گندش قفل بود، ملمداس را نگریست. وسط سالن ایستاده و داشت ناخن¬های بلند خنجر مانندش را نوازش می¬کرد. آن¬ها را جلوی صورتش گرفته و آهسته ادامه داد:
- اگر تو را بکشم و به اراب بگویم اتفاقی مرده¬ای، او حرف را باور می¬کند مگر نه؟
نیل¬رام ترسان سعی کرد معامله کند. شاید می¬توانست جانش را نجات بدهد!
- شاید بهتره بیخیال من بشی، این¬طوری منم به اربابت نمیگم از دستت فرار کردم!
ملمداس با شنیدن این حرف نیل¬رام سمتش براق شد. چشم هایش درخشیدند و خشمگین سمت دخترک قدم برداشت. خب انگار معامله¬اش زیاد جذاب نبود! ترسان پا به فرار گذاشت و سمت آشپزخانه دوید. آن¬ها در طبقه¬ی بالا بودند، محال بود بتواند از این ساختمان مرتفع پایین شهری بپرد و زنده بماند. وحشت¬زده کامبینت¬های رنگ و رو رفته¬ را نگاه کرد، اینجا چه غلطی می¬توانست بکند؟ ملمداس با اکراه دنبالش آمد و همان¬طور که ناخن هایش را بالا گرفته و سعی داشت در چشم نیل¬رام فرو کند گفت:
- به گمانت می¬توانی از دستم فرار کنی؟
نیل¬رام سمت ملمداس چرخید، به دنبال یک روزنه برای فرار می¬گشت اما آن زن با دست و پاهای بلندش نمی گذاشت به همین راحتی از کنارش در رود! آهی کشید و ناامید عقب عقب رفت. اگر بگویم نزدیک بود ادرار از دستش در رود اغراق نیست اصلا و به هیچ وجه!
انگشت¬هایش که به سنگ¬های سرد کابینت برخورد کرد، نفس در سینه¬اش حبس شد. خنجر را در دستش محکم تر فشرد و آهسته در حالی که همچنان نگاهش به ملمداس بد ترکیب بود، با خودش زمزمه نمود.
- تو می¬تونی... تو قرار بود توی جنگ شرکت کنی این که فقط یه ملمداسه!
سعی داشت خودش را آماده کند. آماده¬ی رویایی با اولین اهریمنی که قرار بود تنهایی با آن بجنگد. به خصوص بدون جادو و در زمان آینده، بنابراین عزمش را جزم کرد، چاره¬ای نداشت، اگر می¬ماند قطعا به وسیله¬ی این ناخن¬ها چنگگ مانندش تکه¬تکه میشد. پس جیغ بلند بالایی کشید و با تمام سرعت سمت آن زن حمله برد. خنجر را جلوی صورتش گرفت و چشم بسته به جلو دوید. ملمداس که انتظار این رفتار جنون-آمیز را نداشت، بهت زده و ناخواسته جاخالی داد و فرار نیل¬رام را درست از کنار خودش به میان سالن دید. پفی کشید و منتظر ماند دخترک متوقف شود. وقتی نیل¬رام چشم هایش را باز کرد و خود را دوباره وسط سالن، روبروی در اتاقش دید، صدای ملمداس همچون ناقوسی بر روانش کوبیده شد.
- خب، اکنون می¬توانی فرار کنی؟ چیزی تغییر کرد؟
سپس با تمسخر آهسته و خرامان سمت دخترک آمد. از کنار اپن سنگی آشپزخانه گذشت و در حالی که مبل ها و تلویزیون را واکاوی می¬نمود، مست زمزمه کرد:
- افتخار کشتن تو و حضور در آینده می¬تواند تا بیست سال برایم راحتی در پارسه را فراهم کند.
ناخن اشاره¬اش را روی پارچه¬ی مبل کشید و در حالی که سمت نیل¬رام می¬آمد، صدای پاره شدن دلخراش پارچه کل خانه را در بر گرفت. همین قدر تیز و برنده بودند درست جوری که نشان می¬داد. نیل¬رام وحشت زده عقب عقب رفت، وقتی به دیوار اتاقش برخورد ملمداس یک بازی را به او پیشنهاد داد. بازی¬ای که برای او نفع داشت. وقت برایش می¬خرید تا بیشتر در آینده حضور داشته باشد اما گمان نکنم برای نیل¬رام زیادخوشایند به نظر بیاید.
- چطور است من اشیا را به سمتت پرتاب کنم و تو از آن¬ها جاخالی بدهی. اگر مردی که هیچ، اگر زنده مانی خودم تو را می¬کشم! این¬چنین به ارباب نیز دروغ نگفته¬ام.
نیل¬رام لبش را نگران گزید، ارباب که بود؟ این ارباب...
لطفا صبر کنید...