افول دیدگانت به قلم زهرا رمضانی
پارت بیست و هشتم :
آصف سری تکان داد و وارد اتاق شد. پناه، به محض شنیدن صدایی از سمت چپش، سرش را به آن سمت چرخاند تا ببیند چه کسی پا به این دنیای مهآلود گذاشته است. همهچیز در مه غلیظ محو بود، حتی صورتش... اما چشمانش، چشمانش بهسان دو سیارهی درخشان در کهکشان میدرخشیدند.
رنگ چشمانش مشخص نبود... سبز؟ آبی؟ خاکستری؟ این موضوع اصلاً برایش مهم نبود. همین که بعد از گذشت یک سال، بالاخره میتوانست چیزی ب
مطالعهی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳ روز پیش تقدیم شما شده است.

زهرا رمضانی | نویسنده رمان
فدات بشم که من عزیزم ❤️
۱۴ ساعت پیشسرو
2داستان که تا اینجا خوب بود امیدوارم جنجال ها ازاین به بعد شروع بشن
۲ روز پیش
زهرا رمضانی | نویسنده رمان
شروع میشن جنجالهایی پر از کشمکش بین پناه و آصف که مطمئنم لذت میبرید
۲ روز پیشسوگند
2عالی بود 😍
۲ روز پیش
زهرا رمضانی | نویسنده رمان
عزیزی که
۲ روز پیشآمنه
2فکر نکنم عمه پناه چیزی راجب عمل بدونه امیدوارم حتی پسر عمش هم نگند اخه زمع پول زیاد هست وممکنه با حرف مادرش وبعد از دست دادن محترم بخواهد با امضا از پناه تمام اموال رو بگیره چون می توانست پیش دکتری که مادرش بهش پول داده برگرده تا زود چشمان پناه برگردن در واقع به هیچ *** نباید اعتماد کرد پارت عالی
۲ روز پیش
زهرا رمضانی | نویسنده رمان
دقیقا اعتماد بیجا ضربه میزنه و متاسفانه این اتفاق برای پناه یه روند عادیه
۲ روز پیش
لطفا صبر کنید...
فاطمه
0قلمت مانا عزیزم ♥️