پارت نود و دوم :

نمی دانم عاشق شده بودم؟دیوانه شده بودم؟یا استرس نامزدی اجباری با محمدرضا مرا به آن روز انداخته بود. ما امتحان حسابانم را خراب کردم.هیچی نمی فهمیدم از سوالها. انگار مغزم را شسته بودند و هر چه را در آن بود ریخته بودند دور.زنگ تفریح که خورد،تینا کنار درس کلاسم ایستاده بود.سامیه آنطرفتر بود.هنوز با او کج بودم.نوربخش سر صف به ابروهایم که مادرم سه چهارتا مو ااز آن کنده بود تا مرتب شود و شکلش به

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۱۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اکرم بانو

    1

    همش فکرمیکردم تارخ رو میگه،ولی چرا توحیدو گفت،بیچاره داره به هرچی میتونه چنگ میزنه

    ۳ هفته پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    طفلک...موافقم...

    ۲ هفته پیش
  • اکرم بانو

    2

    این دفه دیگه توحیدراست گفته

    ۳ هفته پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    امیدوارم...

    ۲ هفته پیش
  • شیوا

    0

    واااااا ینی توحید دروغ گفته؟ دوس نداره لیما رو بگیره تینای چل! خورد تو زوقم همش نه میگه توحیدو دور نگه می داره از لیما چه بدجنسه اون تینا می کشمتتتتتتتتت دخترمونو اذیت می کنی

    ۳ هفته پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    خیلی نچسبه! تینا کلا اذیت زیاد کرد همه رو...

    ۲ هفته پیش
  • شیوا کراش توحید

    1

    توحید معلوم نیس چی میگه یه روز میگه میمیرم برات یه روز میگه همینه ک هست یه روز میگه بیا کتاب بگیر تو تیاتر دست لیما رو می گیره چی میگی توحید؟ معلومه صدتا دوست دختر داشته اما بازم کراشهههه

    ۳ هفته پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    والا! می بینی؟معلوم نیست با خودش چند چنده!

    ۲ هفته پیش
  • فاطی

    1

    توحید.تارخ.محمدرضا.مثلث برمودا..لیمایی که به تارخ فکر میکند.با محمدرضا ازدواج کرده ولی توحید عاشقشه..آدمهایی که عاشق میشوند دروغ نمیگویند..عشق فراموش نشدنیه تا آخر در مغز و رگها رسوخ میکند.

    ۳ هفته پیش
  • ترنم

    1

    دقیقا..چه خوب گفتی فاطی جان

    ۳ هفته پیش
  • فاطی

    1

    عزیزی ترنم جان...عشق مانند خون گرمه ودر جریان که وقتی گرفتار میشوی تمام روزهایت پراز خنده میشود

    ۲ هفته پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    اما دردس این ماجرا زیاده واقعا...

    ۲ هفته پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    دقیقا عزیزم...چه خوب گفتی

    ۲ هفته پیش
  • ترنم

    1

    ولی بازم من حس میکنم عشقی که نسبت به لیما داره واقعیه

    ۳ هفته پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    کی ؟توحید؟باید دید! به اونجاها هم می رسیم...

    ۲ هفته پیش
  • ترنم

    0

    چقد بده به زور شوهرت بدن چقد لیما ازش متنفره💔

    ۳ هفته پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    مثل مرگه واقعا!

    ۲ هفته پیش
  • زهرا

    1

    تینا داری چکار میکنی؟ براچی داری توحیدو از چشم لیما میندازی حرف عشق بزنی و فراموش بشه!؟

    ۲ هفته پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    تینا سوسه بیای این رمانه!

    ۲ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.