پارت چهل و پنجم :


یزدان خان فقط چند متری تا لب دریا فاصله داشت، آرام آرام قدم برداشتم و خودم را به او رساندم
و با او هم قدم شدم.
ـ عروس اومدی؟
بله، ببخشید که منتظرتون گذاشتم.
ـ اشکالی نداره، تو سن ما آدم ها یاد می گیرن صبور باشن.
یزدان خان طوری حرف می زد که انگار یک ساعت منتظرم مانده است.
همراه هم صد متری را کنار ساحل قدم زدیم، کمرم درد می کرد و دعا دعا می کردم که هر چه
زود تر هم

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۱۱ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۹ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.