پارت هشتم :

به طرف چپم نگاهی انداختم و محمد را دیدم که کنار درب ورودی ایستاده و مرا موزیانه نگاه می‌کند.کوله‌ام را در دستم گرفتم و به سمتش رفتم و به سرعت او را پشتِ سرم کشیدم. با خنده با من مقابله می‌کرد که بتواند مرا ثابت نگه دارد.

ـ ای بابا وایسا حداقل ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.