رمان نه من نه تو به قلم سها-24

ژانــــــــــر:کل کل . خونوادگی .طنزی نمه غمگین و اما عاشقانه

خلاصه :

این یه زندگیه! پر از حس حسرت،کینه و غم امایه زمانیم عشق و مرحمتم این بین جوانه میزنه

زندگی با حس غرورش تو وجود آدما اونارو به سمت حسرت ،غم وکینه هل میده!

تاکی غرور و تاکی کینه؟؟حس مرحمت و عشق کی جوانه می زنه؟؟

بین این سوال ها آدمایی هستن که با حس غرور و کینشون زندگی خودشونو خراب می کنن

و آدمایی که با حس عشق و مرحمت زندگی خودشونو به اوج خوشبختی می رسونن

قول بدیم که نه من غرور داشته باشم نه تو

زندگی پر از مرحمت و عشق بین دو عاشق در این خلاصه می شه

نه من نه تو!

آرزو مي کنم که توهم مثل من عاشق شي

و اگه عاشقي، کسى هم به تو عشق بورزد،

و اگه اينطوري نيست، تنهاييت کوتاه باشه،

و پس از تنهاييت، نفرت از کسى نداشته باشي،

…… ويکتور هوگو.....

آيسل:

چقدر خوبه موزيکم تا خود صبح مي کوبه .....بيا آروم بگو در گوشم دوسم داريو بزار همه دور شن...از دور

تو برن کنار بزار حسودا همه کور شن...آخه من به تو وابستم ياتو رو مي خوام يا اصلا.......

صداش از پشت در اتاق بلند شد،مثله هميشه پر انرژي و پر سرو صدا.هندزفري رو از گوشم درآوردم... با اينکه ولوم اهنگ تاحدي بالا بود اما مي شد صداشو شنيد!

ي تق زد و بعدش اومد توي اتاق...به اين ميگن ي منشي دوست داشتني

به صندلي تکيه دادم و گفتم-خانوم صادقي باز که جيغ زدي؟ ي روز بيکار بوديم تو اين کلينيک،توهم همش با جيغ جيغات بزن تو سرمون....

نقس عيقي کشيد و اومد جلو وگفت-آيسل خانوم اين دوستتون که هروقت مياد ميگين بپيچو نمشون اومده مخمو خورده از بس حرف مي زنه

خنديدم،غزلم که پيداش شد..خدا به هممون رحم کنه

-حالا حال منو درک کردي صادق جان واسه همين مي گم بپيچونش!

صادقي-بگم بياد تو يا باز.........

پريدم وسط حرفشو گفتم-نه بگوبياد ،امروزويزيتيم درکار نيست

صادقي-خدا به دادتون برسه

گوشيمو توي جيب مانتوم گذاشتم و رفتم رو مبل کنار ميزم نشستم...با صداي تق تق کفشش توجهمو جلب کرد

غزل-به سلام بر خانوم دامپزشک چطوري ؟من اومدم با کوله باري از عشق.....

پوفي کشيدمو گفتم-سلام،بابا ولم کن اخه اينم شغله من دارم درسته حيوون دوست دارم اما خريت کردم. مردم از بس حيوون ويزيت کردم!

رومبل روبه روم نشست و با خنده گفت-حقته!اون اولم که ميخواستي کلينيک بزني من مانعت شدم

-اونم چه مانعي!

غزل-بد بود آوردمت شرکتي که کار ميکردم؟

اخمي کردمو گفتم-برو گمشو..اون شرکت تازماني خوب بود که برادرزاده رئيس شرکت آقا هورا پاش وانشده بود...اومدو عين ي تيکه آشغال پرتمون کرد بيرون

غزل-ولي من موندم

اداشو درآوردمو گفتم-ولي به پاش افتادي..التماسش کردي!

جيغي کشيد و خواست موهامو بکشه-اوي باز رم کردي؟

ايشي گفت و ي دفتر ازتوي کيفش بيرون آورد

-اين چيه ؟؟

غزل-دفتر خاطره

-خب؟

غزل-يادمه ميگفتي وقتي دبستاني بودي دفتر خاطره داشتي،بيا اينم براي الانت...من به همه اطرافيام دادم از اينا...ميخوام گذشتشون رو هميشه به ياد داشته باشن

-اووووو...انسان شدي!

خم شد و يکي زد تو سرم...

غزل-من ديگه ميرم توهم اين دفتر خاطراتو ي هديه از من بدون

-ي هديه از ي آدم خسيس

غزل-سگ تو هيکلت

غزل-اون دهن منو باز نکنا!!!!

-بازم کردي سنگ آيينه خدايي!!!!

غزل - هنوزم مثل بچگياتي

-بمير بابا

کيفمو از تو کمدم برداشتم و سويچ به دست از اتاقم رفتم بيرون

-صادق جان مارفتيم تو هم فلنگو ببند برو، البته اگه مريم خانوم بهت اجازه بده

صادقي-مريم خانوم اجازه ميده چون خودشون همين چند لحظه پيش تشريفشونو بردن.

-که اينطور.پس بساطِتوجمع کن صادق

صادقي-آيسل خانوم بابا ي بار شد به من بگين فائزه همش مي گين صادق يا صادقي مام اسم داريمـــــا

-صادق جون خودت ميدوني نمي شه، دوست دارم بگم سخته، اگه بگم روده هام جا به جا مي شه

رفتم سمت اس دي لگنم! حالا نگين از مايه داريه و اينا...بدبخت کارکردس يني صاحب قبليش آسفالتش کرده ولي چه کنيم ديگه ي فرشته بايدي بنز زير پاش باشه ولي من به ي قاطر و ي اس دي کارکرده راضيم...بعد 4 سال چه خوب رو پامون وايستاديم در نبود خونواده..آفرين چقدر من زرنگم!بميرم با اين خودشيفتگيم

ساعت تقريبا نزديکاي 2 ظهر بود رسيدم خونه . با کله رفتم تو در !

خونه در سکوت به سرمي برد و خبري هم از باران نبود.

باران هم خونه ايم بود تو راهنمايي باهم بوديم . اون موقعه ها با عموش رامسر زندگي مي کردن ، اومديم دبيرستان باران رفت مشهد پيش مامان و باباش و حالا تهران يه کاري جور کرده واسه خودش و دوتايي چسبيديم به زندگيمون.چند بار صداش زدم ديدم نيست بي خيال رفتم تو اتاقم . اتاقي که توش اين 4 سال گريه کردم و خوش حال شدم .خونمونو همچين خفن و از اين مايه داريا نيست.

زدم توکار زل زدن به خونمون! کارمه که از بيکاري زل بزنم به درو ديوار

ي خونه سه طبقه که تو مايه هاي آپارتمانه، هر سه خونه همگي 150مترين و بادوتا اتاق خواب

طبقه آخر من و بارانيم و طبقه وسطم قربونش برم دست صاحب خونس.ي پيرمرد و پيرزنن که 6 تا بچه دارن!

با هزارجور بدبختي و التماس اين جارو اجاره کرديم و البته واس خاطر پول پيشش من و باران چن وقتي رو سگ دو زديم تو کار!!

خلاصه بگم که سخت گيرن و سر برجم حتما حتما بايد اجاره رو بگيرن

طبقه آخريم که زير زمين به حساب مياد دست ي زن و شوهره که 2 تا پسر کوچيک دارن.

اينم بگم با فضوليايي که من کردم شوهر زنه معتاده و رانند ماشين سنگينه.بوي موادش کل سه طبقه رو مي گيره.

وا من چم شده؟؟ انگاري دارم داستان تعريف مي کنم.بابا دلمون خوشه ي خودمم با ي ذهنم مي شينيم غيبت مي کنيم!!

بي خيال ديوونه بازيم مانتو و شلوار ليمو با يه تي شرت سفيد و شلوارک مشکي عوض کردمُ. به شدت مريض خواب بودم رو تخت دراز کشيدم سريع بيهوش شدم.

صداي پچ پچ يکي مدام تو سرم مي پيچيد.صداي کسي نيست جز باران!هعي خداااااااا

از روتختم بلند شدم و باحرص رفتم تو اتاق باران

-هوي کله خر مخمو خوردي اون از صادق اينم از تو .....

گوشي رو قطع کرد و نيشش باز شد

باران-اوا داشتم با يکي گپ ميزدم ببخشيد خانوم

-باکي اون وقت ؟؟

باران-با يکي تو سايت آشنا شدم !! اسمش غلام عليه .

تا گفت غلام علي زدم زير خنده.آخه اسم قحطي بود.چه غلطا

-اوووووووو چه اسم خفني داره ماشالا به پاي هم پير شيد!

باران-حرف اضافه نزن خيلي هم قشنگه. اسمش خاصه ولي قيافش توپه

-جهنم هرچي هس بخوره تو سرت

باران-از تو که بهترم ترشيده برج زهر مار. آهان نگا ي پي ام واسم زده تو سايت

حيف که تازه از خواب بيدار شده بودم وگرنه شخصيتشو زير آسفالت مي بردم.

رفتم آشپز خونه يه ليوان آب انار خوردم ياد دفتر خاطره يا هرچي دفتر خود شناسي چيه افتادم .

دفترو باز کردم صفحه اولش دست خط غزي بود .نوشته بود.

آيسل اول ازهمه از خودت شروع کن و بعد خونوادت و اتفاقات مهم زندگيت مي دونم مسخرس اما يه حس خيلي خاص بهت دس مي ده

-خوب باهاش دس نمي دم ....

درست بود مسخرس اما شروع کردم

-اين منم آيسل رادمهر 26 ساله. يه دختر لجباز وگاهيم شيطون ...عضو 2 از يه خونواده 5 نفره

خواهر بزرگ 29 ساله و يه 16 ساله... دختريم با چشاي ميشي . صورت گندمي و چهره معمولي .

نه قُدم نه جلف و نه قاطي منحرفا..خوش خندم براي زندگي خودم و بقيه..هيچ کس روي غمگينمو جز خونوادم نديده البته به جز هم خونه ايم باران...اون از کل زندگيم خبر داره..دوستامو اندازه جونم دوست دارم....

اهي اوقات از زندگيم خسته مي شم.از اين زندگي که تو اين 4 سال براي خودم ساختم..

سوت و کور و بي هيجان،اين زندگي رو آيسان برام ساخت باکاراش...هميشه ي خدا پشتش بودم...

از بچگي باهم خوب بوديم اما..اما از اون روز همه چيز عوض شد.....همه چيز به خاطر آرش عوض شد..

آرش خوشتيپ ما با چشاي عسلي و قد بلند پسر يکي از صميمي ترين دوستاي بابابود ....يعني رفيق جون جوني هم بودن..

رفت و آمد خونوادگي داشتيم...هروز بعد مدرسه مي ديدمش خشکم مي زد.

مدرسشون يکم پايين تر از مدرسه مابود.

بچه بودم ديگه يه بچه 15 ساله خنگ و ساده...کشته مرده طرف بودم..

اين آيسلي که الان مي بينين اون موقع نبودم..حتي نمي دونستم شيطوني و شوخ بودن يعني چي!!!!

خلاصه ي روزگار عاشقي ما همش دنبال جلب توجه اين بشر بوديم اما دريغ از يه نگاه به خشکي شانس به اين وگن!!!

آره ديگه هروز ماباهم رودرو مي شديم. يه روز تصميم گرفتم برم بهش بگم دوسش دارم رفتم سمت خونشون که بله دست تو دست با ايسان ديدمشون

نيششون باز تا بنا گوش واي خدا نمي تونستم باور کنم...

يکم ديدشون زدم که بله آرش داره آيسانو مي بره خونشون!!!

اون موقع از آيسان متنفر شدم...مي خواستم کمکش نکنم اما دلم نيومد ،شانس آيسانم کسي اون دورو برام نبود رفتم سمتشون

به سمتشون رفتم و دست آيسانو گرفتم وکشيدم...آرش عين ماست داشت نگاه مي کرد يکم از راهو که رفتيم آيسان يکي زد تو گوشم و بهم گفت ازم متنفره و به ميل خودشه داشته ميرفته!!!

منم جني شدمو با قدرت تموم کشيدمش سمت خونه. الانه که مي گم خاک تو سرم کاشکي نمي رفتم پيششون...

خلاصه مامانمم که هميشه حرف اونو باور مي کرد...

بعد اون روزم هميشه باهم دعوا داشتيم آرشم گم و گور شد مامان باباش مي گفتن رفته آلمان...

بعد اين ماجراها تصميم گرفتم جاپامو توي اين خونواده محکم کنم،اين شد که جذب زمين کشاورزي بابا و بابابزرگم غفارشدم.

يه پا متخصص شدم هم تو تجارت و هم تو زمين، بيشتر مشاورم به چشم مي اومدم

منم کم کم پولا مو جمع کردم با باران تصميم گرفتيم بريم تهران ...مي گفت مي خواد دور از خونوادش باشه

بعد اينا با غزل آشنا شدم...سراغ دامپزشکي نرفتمو ي راست رفتم منشي يه شرکت شدم

تا اين که بعد 3 سال کار کردن اون جا اهورا برادر زاده رئيس شرکت با اومدنش اخراجمون کرد!! مي گفت مي خواد کساي ديگه اي رو جاي ما بزاره...من نموندم و رفتم اما غزل موندو من هم به دنبال دامپزشکي افتادم که همون اولم بايد مي رفتم سمتش چون رشتم بود ديگه اما نرفتم خاک تو سرم!

ديگه حوصله نداشتم واسه همينم در دفترو بستم...

داد زدم-هوي باران اين گپ مجازيت با اون غلام علي تموم نشد؟باو مرديم از بي توجهي بيا بريم بيرون ديگه امروز بيکارم

باران از اتاقش اومد و با يه حالت مسخره اي گفت- دليل اين کارتو هيچ وقت نمي فهمم تو با اونايي که جوري شيطوني و خودموني ولي با بقيه عين برج زهرماري مخصوصا باپسرا!!

-باز حرف مفت زدي به تو چه که من اين جوريم جهنم بگو بيرون نميام ديگه چرا فيس مي کني من رفتم

باران-واي ببخشيد خاک عالم تو سرم نمي خواستم ناراحت شي عزيزم الان حاظر مي شم .

اين رفتارش مشکوکم کرد حتما يه خبريه که بحث رو ادامه نداد

چند مين بعد..

باران-هــي آيسل چه تريپي بزنم هان؟؟؟

هي خدا باز ما يه غلطي کرديم گفتيم بيا بريم بيرون اين چي پوشيدناش شروع شد

-بيا تو اتاقم کم بنال ،همچين مي گه انگاري قراره غلام علي رو ببينه!!!

عجب اسم تخسي داره اين يارو ولي کلا هروقت اسمشو مي گه غش مي کنم از خنده..تو همين موقع غزل زنگ زد.

-الو...

غزل-سلام...

-بپر تو کلام

غزل -سرت تو کلام

-بچه دماغو!!!

غزل- چه ربطي داشت؟؟؟

-واس بي ربطيش گفتم بخنديم..

غزل-مارو باش از تنهايي دق کرديم زنگ زديم به اين حالمون عوض شه داريم باهاش يکي به دو مي کنيم!!!

-حالا ول کن اين حرفارو . راستي ي چيزايي تو اون دفتر خاطره نوشتم..

غزل-آفرين عجب پيش رفتي بچه .مردم از نوجووني دفتر خاطره دارن بچه ما تو سن خر سالگي دفتر خاطره داره

-به من چه من حوصله اين مسخره بازيا رو نداشتم وقتي که نوجوون بودم. حالا بنال چرا دق کردي؟؟

غزل-اين اهورا سگشو آورده شرکت از بس قربون صدقش ميره من يه لحظه خر کيف شدم که حتي در حد اون سگشم نيستم!!!

-کلينيک رو با شرکت قاطي کرده .فکر کنم سگه رقيبته از حالا بايد آمادت کنم

غزل يه جيغ بلند کشيد بعدش باران اومد تو اتاقم

-هوي چته چلقوز کرم کردي ... (موبايلو زدم رو بلند گو)

باران-آيسل کم اين بدبختو حرص بده هنوز اول زندگيه پيرش نکن...بزار حد اقل يه خواستگار داشته باشه

غزل-باران خفت مي کنم تو از آيسل بد تري ،ميدونين چيه قراره با سگش بره شمال !! اومده يه سر به کارا بزنه بره

-ديدي گفتم رقيبته..اشکال نداره عزيزم درست مي شه تو خودتو ناراحت نکن الان ميايم اون جا با باران

فهميدم الان ميزنه تو فاز ترور از نوع جيغ سريع تماسو قطع کردم...

-چي شد چيزي انتخاب کردي بپوشي؟؟؟يا باز بشم مدل همه رو بپوشم تو هم نظر بدي بعد خودت بپوشي؟؟

هميشه وقتي بيروني جايي ميرفتيم قبلش شو مدل راه مي افتاد تو خونه ...همش من بايد لباس مي پوشيدم اينم نظر ميداد بعدش يکي رو به زور انتخاب مي کرد بپوشه ...کلا عجب دوست هايي دارم من بزنم به يه آهني چيزي به فنا نرن

باران-نه اين دفعه حوصله ندارم يه چيز ي انتخاب کردم بيا بريم ديگه...

-1..2...3....حالا گازشو بگير خانوم راد مهر..ببينم چه مي کني...دست فرمونت رو عشق است..

اعتماد به برج ميلاد

باران-بابا خداي اعتماد به نفس راه بنداز لگنتو ديگه، حالا يه ساعت فيلم دست فرمون واسه ما راه ميندازه

بي توجه به حرفش سيستمو روشن کردم و آهنگ جديد کامران و هومن دارم ديوونه مي شم رو گذاشتم..دستا بالا

با باران شروع کرديم به خوندن

وقتي که تو نيستي

از زندگي سيرم

بي تو روزي صدبار

از غصه ميميرم

وقتي که نيستي طاقت نميارم

کاشکي ميدونستي بي تو نميتونم

دستات ، آره تکيه گاهمه

شونت ، بهترين پناهمه

قلبم ، براي تو ميزنه

بي تو ، بي بهونه ميشکنه

دارم ديوونه ميشم

بايد بموني پيشم

ببين چجوري عشقت

منو زده آتيشم

آره ديوونه ميشم

اگه نموني پيشم

تا اون نفس آخر

از تو جدا نميشم

بيشتر از جونم تورو ميخوام

به تو مديونم تورو ميخوام

يک لحظه بي تو مگه ميشه

تنها با من باش تا هميشه

ببين چجوري آسون ، منو ديوونه کردي

اين دل بيچاره ، ميکشه چه دردي

دستات ، آره تکيه گاهمه

شونت ، بهترين پناهمه

قلبم ، براي تو ميزنه

بي تو ، بي بهونه ميشکنه

دارم ديوونه ميشم

بايد بموني پيشم

ببين چجوري عشقت

منو زده آتيشم

آره ديوونه ميشم

اگه نموني پيشم

تا اون نفس آخر

از تو جدا نميشم

تويي صداي قلبم..

شهروز:

کشيدمش سمت آينه و روبهش گفتم- بنيامين ياد بگير آدم واسه خوشتيپي بايد مثل من باشه...گوش کن و نگاه کن بين چه جوري تريپ مشتي ميزنم

بنيامين-من دليل اين کارتو هيچ وقت نمي فهمم تو با اونايي که جوري شيطوني و خودموني ولي با بقيه عين برج

زهرماري و مخصوصا دخترا!!!!

با انگشت اشارم زدم رو پيشونيش و گفتم-باز حرف مفت زدي ؟

بنيامين-حالا خوبه مي خواي يه سر بري شرکت واز اون ورم بري فرودگاه دنبال شميم و خاله انقدر تريپ ورت داشته

- مخمو خوردي همچين مي گه انگار خودم نمي دونم کجا ميرم..

برو بابايي گفت و رفت بيرون از اتاق،به خودم توي آينه نگاه کردم...چشماي قهوه اي و موهاي خرمايي،درست شبيه خودش!

خيلي دلم واسه شميم و خاله تنگ شده بود،اميدوارم بعد اين سفري که به مالزي داشتن... افسردگيش از بين رفته باشه

آهنگ چقدر خوبه آرمين رو گذاشتم و تا نيمه زيادش کردم....با آهنگ رفتم تو حس ..کلا من زياد جو گير مي شم به بزرگيتون ببخشيد

بنيامين-شهروز...شهروز...

-هان..؟

بنيامين-مي گما اين عمو حسين(شوهر خالم)مشکوک ميزدا!!

من-چرا مشکوک بزنه ...فقط زنگ زده بياين شرکت همين..

بنيامين-بابا منظورم اينه نکنه مي خواد در شرکتو تخته کنه!!

-جهنم تخته کنه بده به يکي ديگه، به ما چه از کار مام کم مي شه....راحت بيکار ول مي چرخيم...

نيامين- نکه الان خيلي کار مي کني هرچي پرونده و کاره ريخته رو سرم خير سرت تاجري نفهم...

-صفت هاي خودتو به من نچسبون بي مزه

بنيامين-آره بزار خاله بياد قشنگ مي بينم واسه کار سگ دو مي زني ترسو!!!!!!!

من-من کجا ترسوام..تويي سگ دو ميزني آخرشم به هيچي نمي رسي و همه کارات به اسم من تموم مي شه!

آيسل:

رفتيم سمت شرکت اين اهوراي مسخره..اصلا خوشم ازش نمي اومد پسره ي خر مايه عوضي

باران-هوي نري اون جا شر راه بندازيا

-کي من؟؟ .....نه بابا اگه اون کله خر(اهورا) رو نبينم ريلکسم

کم کم به شرکت نزديک شديم که يه پژو مشکي با سرعت زد جلومون تو همين موقع يه سگ از اون ور خيابون پريد وسط جاده و بعدش...خر تو خر شد!

باران-وايـــي عجب تصادفي!!!!!

-بدبخت سگه الهي

باران-رواني، طرف تو ي پژو رو ديدي چه تيکه اي بود؟؟؟؟؟؟؟

بي توجه به باران از ماشين پياده شدم همه دور پژو جمع شده بودن داد زدم برين کنار دامپزشکم!

ي مرده گفت-برين کنار خانوم دکتر رسيده.......

-گفتم دامپزشکم مگه به جز سگه ي حيوون ديگم اينجا هست؟

منظورم راننده بود.با سرعت رفتم سمت سگ بدبخت...

بيچاره بد جوري آسفالت جاده شده بود يه پاش که کلا له شده بود...سگرو بلندش کردم پا

کوتاه بود ...اين که ي پاش داغونه پا کوتام هس ديگه کلا بايد با ويلچر راه بره..رفتم سمت ماشينم که راننده پژو اومد پايين..

ياقمر بني هاشم عجب غوليه اين يارو....خدايا به دادم برس

شهروز:

- بنيامين چه تصادفي به پستمون خورد..سگرو ديدي چطوري پِرس شد؟!!!!

بنيامين-يا خدا يا رو چپ نکرد خودش کليه بپر پايين بريم يه آماري بگيريم..

-بشين سر جات حالا واسه ما آمار گير شده اصلا تو رو سننه؟؟؟؟

تو حال و هواي خودمون بوديم که صداي جر و بحث بلند شد..يه دختر بود اون پسرم فکرکنم راننده پژو بوده که سگ بدبخت رو آسفالت جاده کرده بود.دختره پشتش به ما بود.واس همين قيافش معلوم نبود

رانند-هوي خانوم ما اين جا بين مرگ و زندگي ايم تو اومدي اين سگرو ببري بيمارستان!!!!!

دختره داد زد-به جهنم که بين مرگ و زندگي هستيد ... زديد اين سگ بدبختو پِرس کرديد عين خيالتونم نيست ...

راننده-يعني مي خواي بگي من زدم بهش اون نپريد وسط جاده

دختر- فکر کردي نمي دونم از قصد داري اينا رو مي گي ...الان کلا چه ربطي داشت ؟من دامپزشکم کارمم اين، راستي تو هم که حيووني يادم باشه يه ويزيتت کنم!!!!!!

بنيامين-طرفو داري ..

-ببند بابا ببينيم آخرش چي مي شه

تو ي همين موقع يه دختر ديگه اومد و اون خانوم دامپزشکو با زور برد..ماشالا اين خانوم دامپزشکم زبونيه واس خودش

آيسل:

-بچه پرو فکر کرده کيه..قوزميت 2 سر...

باران-بسه آيسل بيا بريم ديگه ولش کن الان يه شر ديگه راه مي ندازي

اصلا حواسم به اين سگه نبود..مي گما اين سگ امروز چه فيلمي شد ..با باران رفتيم سمت ماشين که يه پسره داد زد

پسر-به باران خانوم

بر گشتم طرفش ..اين بارانو از کجا مي شناخت؟؟؟ يه نگاه به باران انداختم تکون نمي خورد عين مجسمه وايستاده بود..يکي زدم به بازوش..تا حواسش اومد سر جاش

من-هوي ديوونه طرف کي باشه؟

همون پسره دوباره گفت-يعني منو نشناختي باران خانوم؟

فهميدم جريان دونفرس مام جيم شديم به طرف ماشين

پسر-بارانم کجاميري عزيزم منم غلام علي!!!

بر گشتم سمتش .باران که از جاش تکون نخورده بود پس منظورش با کيه؟؟؟؟

پسره-چرا ناز مي کني من که مي دونم منو شناختي!!!!!

من-جاااااانم!؟

پسره-قربون اون جانم گفتنت ..هم تو عکس خوشگلي هم واقعي..جيگرتو!!!!!

-منظورت با منه؟؟

پسر-پس باکي باشه؟

-غلام علي تويي؟؟

پسره-اي کلک شناختي؟؟

تازه دوهزاريم افتاد که بله باران خانوم تو اون سايت لعنتي که مي چته عکس منو جاي عکس خودش گذاشته.....اومدم پِرسش

کنم ياد سگ بدبخت افتادم.شانس آورد.باکله رفتم سمت ماشينم ..سگَ رو گذاشتم صندلي عقب،بارانم همون جا کاشتم و سوارش نکردم.

آيسل:

پدر استيمو در آوردم از بس گاز دادم..تو اين شير تو شيري اين غزل هي زنگ مي زد..مگه ول کن بود..آخرش جواب دادم

-الو غزي؛عجله دارم تو هم هي زنگ مي زني!

غزل-آيسل اون سگه بود...

-بابا ول کن من الان عجله دارم بعدا حرف ميزنم باهات خدافظ...

زنگ زدم به صادق همون صادقي

-الو صادق اتاق عملو بگو حاضر کنن....

صادقي-به آيسل خانوم چه عجب دارين مياين

-بين يه نصفه روز نبودم زبونت وا شد دوباره....

صادقي-اوا خاک عالم معذرت ديگه نمي حرفم من رفتم بگم

ديوونس اين دختر!

مريم - آيسل تو عمل مي کني يا خودم؟؟؟؟

-خودم عملش مي کنم من رفتم...

پاي راست جلوييش خيلي اوضاعش بد بود...

هيچ کاري جز قطع کردنش نمي تونستم بکنم..

دلم براش سوخت،اماکاري نمي شد کرد پس کارمو بي برو برگشت انجام دادم.

از اتاق عمل اومدم بيرو ن عصبي بودم دلم مي خواست يکي رو ترور کنم که بله چشم افتاد به ي شخصي که دلم مي خواست خفش کنم،اهورا خان!

غزل-سلام آيسل چي شد ؟؟؟عملش موفقيت آميز بود؟؟؟

با حرص گفتم-نه!!!

اهورا-سلام ايسل خانوم..

برگشتم طرفش پسره ي دماغو..کله خر..خودشيفته...اقا ما فشامون مجاز بود شما هرچي دوس داشتين بگين

-براي چي اينجايي؟

اهورا-مثل اينکه سگ بندس،حالش خوب مي شه؟

رومو ازش گرفتمو گفتم- ي پاشو قطع کردم

اهورا تو کف حرفم بود..يعني به کل قاط زده بود

اهورا-نگو که به خاطر..

نزاشتم حرفشو بزنه مي دونستم که الان بحث اخراجم و جريان سگشو مي چسبونه به هم

-نه پاش خيلي بد صدمه ديده بود کاريش نمي شد کرد..

توي همين موقع باران اومد تو کلينيک

باران-چي شد آيسل؟؟عملش خوب بود؟؟؟

حوصله اين بارانو نداشتم .فعلا که يه کنه رو بهم چسبونده حالا خوبه اسم خودشو گذاشته بود..بي تو جه بهش رفتم تو اتاقم

پشتبندش اهورا و غزلم با من اومدن تو اتاق

اهورا-آيسل ازت ممنونم !

من- پسوندش؟؟؟

اهورا-خانوم....

من-کامل بگيد...

اهورا-آيسل خانوم ممنونم اگه شما نبوديد سگم الان پخش زمين بود..

من-خواهش

اهورا-بابت جريان اخراجم من ازتون معذرت مي خوام

چه پرو..فکر کرده من خرم..اي .......

من-پولو واريز کنيد.سگتونم 3 روز ديگه خوب مي شه بيايد دنبالش..تا اون موقع اينجاس...

با رفتن اهورا غزل توپيد بهم-چرا اينقدر باهاش بد حرف زدي هان؟؟

-تو يکي رو اعصابم را نرو که پنچرت مي کنم!!!

يهو نميدونم چيشد که زد زيره خنده

-اي تــــــير

غزل داد زد-باران بيا تو محکاکمه وقتشه

در باز شدو باران با ي چهره درهم اومد تو-آيسل حالا ما ي کاري کرديم..بابا حرصمون نده..اقا ما چيز خورديم تو ببخش بين موهام سفيد شده

-اشکالي نداره با حنا سياه کار مو هاتو رديف مي کنم

باران-اي درد با درمون بگيري که هميشه يه چيز تو آستينت داري ..زبون 18 متري

-بروبابا

باران-قهري حالا؟

-دليل اينکه عکس منو گذاشتي جاي خودت چي بود؟

باران-خب..خب

-خب و مرض...ميگي يا نه؟

باران-اَه خب گفتم شايد از قيافم خوشش نياد...منم گفتم بزار اول عاشقش کنم بعدش عکس خودمو نشون بدم

غزل-اووو نچايي!

-خدا محوت کنه ايشالا...طرفم چه قربونت برمي راه انداخته بود!

هرسه تاييمون خنديديم...

ي نگاهي به اوضاع کلينيک انداختم همه چيز رديف بود با وجود مريم..خدايا يه شوهر پولدار بندازه تو تورش..بعد کارام غزي يه مرخصي از اهوراي کله خر گرفت و 3 تايي زديم به جاده

-غزي عجب چش شوري داري..بدبخت خوبه ي سگ بود اگه ي دختر بود ميمرد حتما!

باران ي چنگ زد به صورتش گفت-اوا خاک عالم عجب چش حسودي داري...واي آيسل اگه يه دختر دوره اهورا باشه فکرکنم سرويس زمين و زمان شه!!!!!!!

غزل-ببنديد..هوي آيسل سيستمو بزن که به عشق ترشيدگيم مي کوبم...يالا

(اهنگ باتو ليلا رو گذاشتم و زدم بالا)

دلم ميخواد عاشق بشم با تو

بگو چطور بيام تو دنياتو

دلم ميخواد محرم قلبت شم به من بگي تموم حرفاتو

دوست دارم حالت چشماتوگردي عطر نفسهاتو

کاش بدي هديه به قلب منگل لبخند رو لبهاتو

ازم نگير نگاتو ؛ حس خوش صداتوديوونه بازياتو ، گريه و خندههاتو

تو رو دوست دارم اي کس و کارم

نميتونم چشم من ازت بردارم

خود روياميه مه دنيامي همه زندگيمو و اميد فردامي

ازم نگير نگاتو ؛ حس خوش صداتوديوونه بازياتو ، گريه و خندههاتو

دلم ميخواد عاشق بشم با توبگو

چطور بيام تو دنياتو

دلم ميخواد محرم قلبت شمبه من بگي تموم

حرفاتودوست دارم حالت چشماتوگردي عطر نفسهاتوکاش بدي هديه به قلب منگل لبخند رو لبهاتو

ازم نگير نگاتو ؛ حس خوش صداتوديوونه بازياتو ، گريه و خندههاتو

شهروز:

به شرکت که رسيديم

بنيامين ماشينو پارک کرد..يه اشهد واس خودمو سامان خوندم

شايد ديگه سعادت خوندنش نرسه..دليل ترسمم از شوهر خالم حسينه يعني کافيه يه خطا ببينه کلا تروري...حالا خوبه مطمئنما خطا يا شري ندادم..

بنيامين-الهي چقدر بدبختي شهروز..يه نيم ساعت ديگه خاله مياد..دوباره سگ دو زدنات شروع مي شه ترسو

بي توجه بهش مغرورانه رفتم سمت اتاق عمو حسين..نمي دونم الان مغرور بودن چه معني مي داد..به کل قاط زدم

حسين-به ببينيد کيا اومدن ..شاخه خشکيده هاي شرکتم اومدن..

-سلام عمو جان .. از اين تعريف هاتون ما اعتماد به نفس کاذب پيدا مي کنيم..يه ذره هم به فکر ماباشيد،خاک شير مي شيم

حسين-اختيار داري پسرم..هروقت اعتماد به نفس کاذب خواستي در خدمتم.

اقاي مرادي يکي از سهام داراي شرکت و 2 تادختر پيش عمو حسين بودن..يکي از دخترا تو کف بنيامين بود.اون يکي هم واسه من هي چشمک زد.

وا..اين دختره چشه؟؟؟معمولا پسر چشمک مي زنه

حسين-شهروز و بنيامين آقاي مرادي رو که مي شناسيد..(مام عين بز يه سر تکون داديم)

حسين-قراره شرکتو بسپارم دست ايشون!

من و بنيامين با هم گفتيم-جـــان؟!

حسين-جونتون بي بلا ..قراره ما بريم رامسر!!!!!!

و چون ديگه کسي از خودمون رو شرکت نيست آقاي مرادي که از بقيه سهام هاش بيشتره مدير و جانشين من و خالتون مي شه

يا خدا اين فيلم رامسر رفتن چيه...باز اينا زده به سرشون

-عمو اين رامسر رفتن ديگه چه صيغه ايه؟

حسين-شرکت جديدمون اون جا پا برجا مي شه!

-شرکت جديد!!!!!!!

همون جوري که منو بنيامين منگ بوديم جناب مرادي شروع کرد

مرادي -شهروز جان و بنيامين اين 2 خانوم دختراي من هستن ...مبينا و مينا!

پَ اسم دختر چشمکيه ميناس

من و بنيامين -خوشبختيم

مرادي رو به حسين گفت-آقاي اميري از اين که به من و دخترام اعتماد کرديد و شرکت رو سپرديد دستمون ممنونم

حسين-اين چه حرفيه..مگه مي شه آدم به دوست صميميش اعتماد نداشته باشه

مرادي-پس اگه موافقيد فردا شام خونه ما بيايد و سرفرازمون کنيد!!!

اي تف به ماجراها

عصبي از شرکت بيرون اومدم .بنيامينم دنبالم. سوار ماشين شديم

-والا ديگه حوصله رامسر رفتنو ندارم...

بنيامين-درکت ميکنم!

شيشه رو دادم پايين و گفتم-نه درک نميکني،مامان و باباي به خاطر ي مشت آدم عوضي کشته شدن اما مامان و باباي تو ،توي تصادف کشته شدن،بنيامين ديگه حوصله هيچي رو ندارم فقط کاش شميم حالش خوب شده باشه.

باروشن شدن ماشين به جاده خيره شدم

بنيامين-هوي حواست کجاس اين مبايلت خودشو کشت هي بندري مي ره!!!!!

رها خواهر بنيامين بود

-الو؟؟؟

رها-سلام شهروزخوبي؟؟

-خوبم رسيدين؟؟؟

رها-آره شماها کجايين ؟؟؟

-سر قبر توييم !!!!!

رها-چي؟؟

-هيچي سر قبر يکي از دوستان بوديم اشتباه شد

بنيامين-ميزنم داغونت مي کنما

-الو رها ما الان ميايم...

رها-اکي

-خدافظ.

رها-خدافظ عزيزم

- استارت بزن بريم رسيدن

***************************

تا شميم رو ديدم عين جت رفتم سمتش و بغلش کردم...چقدر تغيير کرده افسردگي زندگيشو نابود کرد.

اما موهاي خرمايي روشنش و چشاش که کپ مامانه زندگي رو براي من آسون کرده.

شميم -شهروز من خوبم .

-پناه بر خدا نباشي 3 ماهه دودر کردي رفتي مي خواد حالشم بد باشه

شميم باخنده..ياخدا گفتم خنده...عجيبه ها بعد يه قرن خندشو ديدم

شميم-شهروز خاله هم هستا چسبيدي به من!!!

چه زبوني وا کرده

شهره-اي نامرد تا شميمو ديد ما رفتيم به امون خدا!!!

رفتم سمتشُ بغلش کردم..مثه مامانم بود..پشتيبان من و شميم و همين طور بنيامين و رهااااااا

رها-شهروز خوبي عزيزم؟؟؟

-در شرف شما خوبيم

يه دست دادم باهاش و سريع همگي از اون جا رفتيم

بنيامين-خاله شما جريان رامسرو مي دونين؟؟؟

شهره-آره پسرم..مگه مي شه ندونم.

-مثلا جا قحطي بود که ميريم اون جا؟؟؟؟؟