شدو به قلم ملیکا کمانی
پارت سی :
روی حال عجیب مرد و دل پر التهاب خودش چشم بست و باز آن نقاب بیتفاوتی را روی صورت زد. بعد «باشه»ای گفت بغضدار از پسزده شدنهای چندساله سمت سالن روان شد. نمیخواست فکر کند. نمیخواست به آخرین باری که خندهی بیغل و غش او را دیده بود بیاندیشد. نمیخواست ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما

لطفا صبر کنید...
ازیتا
1تا این قسمت عالی وجذاب غیر از اسامی زیادی که وارد رمان میشه ذهنم خیلی مشغول میشه تا یاد بیارم چه نسبتی باهم دارن🤔🤔🙂