پارت چهل و یکم

زمان ارسال : ۱۹ روز پیش


به دو همکار دیگرم که در اتاق بستری هستند، نگاهی می‌اندازم؛ میزان جراحت آن‌ها کمتر است.

در این چند روز مثل غریبه‌ها با هم برخورد کردیم، گویا تا کنون همدیگر را نمی‌شناسیم.

پرستار وارد اتاق می‌شود، همین که مشغول تزریق می‌شود؛ چشمانم را باز می‌کنم. بنده خدا شرمنده می‌گوید:

- ببخشید بیدارتون کردم اما الان وقت تزریق داروهاتون بود.

با گنگی نگاهش می‌

175
29,622 تعداد بازدید
98 تعداد نظر
48 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • فاطمه

    00

    هرچی جلوتر میریم داستان جالب میشه

    ۲ هفته پیش
  • دانه

    ۱۶ ساله 00

    عالی بود... فقط محمد و ماهی چند سالشونه؟

    ۳ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید