پارت بیست و هفتم

زمان ارسال : ۵۹۶ روز پیش

درو محکمتر هول داد و سریع بستش.

به در بسته نگاه کردم، واقعا از تعجب نمیدونستم باید چی بگم

- خاله مهلا خودتی چرا بهم دروغ میگی؟

چندبار به در مشت زدم و با اصرار گفتم:

- مهلا خانم...چرا اینطوری میکنی؟ من آنام. آنا دختر عموی ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید