_ماخدخت،شنیدم که ارباب میخواد واسه پسرش بازم زن بگیره این حقیقت داره؟؟
ماهدخت خواهرم،درحال ورز دادن لباس چرکا تو تشت مسی بود که با حوصله جواب داد:
_والا چه میدونم این پسر ارباب هم همیشه درحال زن گرفتنه و روزی یه زن میگیره،
اصلا مگه زن اولش چشه ،گل نسا خانوم رو میگم،
زن به اون خوبی داره،حالا نمیدونم چرا پسر ارباب که هنوز سنی هم نداره بازم هوس زن دوم به سرش زده..
یکم فکر کردم و جواب دادم:
_ماهدخت من یه چیزای شنیدم،
شنیدم که میگن گل نسا خانوم بچه دار نمیشه،به همین خاطره که ارباب میخواد واسه ارباب پسر بازم زن دوم بگیره،
چهرم یکم رنگ غم گرفت:
_بیچاره خانم ،از همین سن باید هو رو تحمل کنه..
ماهدخت هرسی شده بود و بیشتر به لباسای داخل تشت فشار میاورد و زیر لب ،لب میزد:
_چه میدونم والا ،خدامیدونه..
زیور یکی دیگه از کلفت های خونه با یه تشت پر دیگه لباس اومد:
_ور پریده ها شما هیچ کاری به جز غیبت کردن ندارید،
بابا پاشید توروخدا ارباب پسر قراره زن بگیره و شما دوتا هنوز اینجا نشستید و دارید حرف میزنید به ولا که به جای نمیرسید،
پاشید ،پاشید جم کنید لباسارو همه باید تا عصری بشورید و خشک کرده تحویل گل نسا خانوم بدید..
با لب و لوچه ی آویزون آستین لباسام رو بالا دادم و شروع کردم به ورز دادن لباسا..
صدای فخرالزمان مادر بزرگ ارباب پسر، مو به تن همه ی خدمت کارا سیخ کرد:
_بجنبید،مفت خورا،تا چند روز دیگه باید شاهد یه عروسی داخل عمارت باشیم اما شماها هنوز که هنوزه دست به کار نشدید،
دوباره صداش بالا رفت:
دِ بجنبید لامصبا..
داد میزد عین یه مرد،و همه ی کلفت ها مثل موش هیچی نمیگفتن و ساکت بودن..
دلممیخواست انقدر قدرت داشتم تا بتونم جلوی تمام اهالی این عمارت به ایستم اما هیچ خبری از اون قدرت برای من نبود..
تشت لباس های شسته شده رو زیر بغل زدم و به سمت حیاط پشتی برای پهن کردنشون راه افتادم..
سرم پایین بود و فکرم درگیر مراسمی که هیچ کس نمیدونست کی قراره عروسش بشه بود..
یهو به یه چیز سف برخوردم و تشت لباس از دستم افتاد..
یهو هول شدم و سرم رو بالا گرفتم،
وای خدا اون،
اون ارباب پسر بود،
من اولین بارم بود که اینجوری این شکلی باهاش رو به رو شده بودم.
هول شدم و جلو پاش افتادم شروع کردم به جمع کردن رخت های که کلا گلی شده بود!
یهوی با بالا رفتن صداش از جام پریدم:
_دست و پا چلفتی،
تا الان شستی حالا اومدی گند زدی به همه چی؟چرا جلو پات رو نگاه نمیکنی؟
بریده بریده و با ترسی که تو کلام ریخته بود با سری که پایین بود جواب دادم:
_منو،
منو،منو بب..
ببخش ارباب زاده،
بخدا،بخدا دست..
دست خودم نبود..
محکم یه لگد به تشت رخت ها زد:
_زود باش بگو ببینم،
اسم تو چیه؟
با ترس گفتم:
_من،من..
اسمم،اسمم..
آف..
آفتاب..
بدون اینکه هیچ حرفی بزنه گزاشت و رفت..
انتظار داشتم بمونه و به فلک ببندم،اما نمیدونم چرا این کارو نکرد،
ترس تمام وجودم رو احاطه کرده بود،فورا تشت رخت هارو زیر بغل گرفتم و به سمت شیر آب راه افتادم..
نفس نفس زنان خودم رو به ماهدخت رسوندم،و از همون بالا تشت رو رو زمین کوبوندم که صداش دراومد:
دختر مگه کور شدی چت شده امروز چرا همچین میکنی تو،فکر بابا نه نه ی پیرمون باش یکم آدم شو دل به کار بده..
زیور با یه تشت پره دیگه لباس برگشت:
_من که میگم بهت ماهدخت این خواهرت رو بفرست بره ده پیش پدر و مادرت اینجا موندنش اصلا فایده نداره جز اینکه یه کار دیگه به کارات اضافه کنه...
ماهدخت ساکت شده بود و فقط با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید.
شروع کردم به بیرون آوردن لباسای گلی،اما همینکه چشم زیور به لباسای گلی خورد یه دونه محکم تو سر خودش زد:
_خاک عالم اینارو چرا کثیف کردی ما که شسته بودیمشون ..
دیگه تحمل نکردم و جواب دادم:
_بردم پهنشون کنم تا خشک شن اما یهو ارباب زاده عین جن ظاهر شد و باعث شد تشت از دستم بیوفته و لباسا کثیف شن،
حالا هم نمیخواد حرص بخورید خودم بازم میشورمشون!
گفتم وشروع به شستن کردم که ماهدخت تحمل نکرد و رو بهم کرد:
_چی شده،.تو ارباب زاده رو دیدی،اون که یه مدته رفته شهر،تو چطوری دیدیش؟
همونطور که مشغول شستن رخت ها بودم جواب دادم:
_من چه میدونم چرا اینجا بود اما من حواسم نبود و با تشت رفتم تو شکمش..
اما سر و لباساش خیلی مرتب بود انگار که تازه...
زیور یه دونه به پام زد و بین حرفم پرید:
_ور پریده خب معلومه که باید لباساش خیلی مرتب باشه،اون اربابه جدیده این عمارته،اون وقت تو با تشت لباسا رفتی تو شکمش؟؟
و سرش رو به نشونه تاسف برام تکون داد..
چیزی نگفتم و در مقابل اخم های ماهدخت به شستن لباسا ادامه دادم و زیور هم با غر زدناش گزاشت و رفت...
روز خیلی سختی بود،میتونمبگم کلی کار کردیم و عمارت رو گرد گیری گردیم!
گفته بودن که فردا زن ارباب زاده رو انتخاب میکنن،اون دختر خوش سعادت کی بود که میخواست زن این ارباب زاده بشه با این همه ثروت و برازندگی،
با اینکه داشت زن میگرفت اما بازم با گل نسا خانوم که زن اولش بود میگفتن خیلی خوش برخورده،
اصلا میگفتن حاضر نشده که تن به گرفتن زن دوم بده اما از اونجا که فخرالزمان مادرش خیلی برای داشتن بچه تاکید میکرده مجبور شده!!
خان دو ساله پیش از دنیا رفته بود از اون روز به بعد همه کاره ی عمارت اول فخرالزمان بود و بعدش ارباب زاده...
خیلی ازشون میترسیدم،همیشه سعی میکردم کاری کنم که مورد خشمشون قرار نگیرم اما امروز با اون خراب کاری که جلوی ارباب پسر کرده بودم،مسلما باید به فلک بسته میشدم،اما اینطور نشد و نمیدونم چرا!!
به پهلوی چپ خابیدم و پشتم رو به ماهدخت خواهرم کردم،
ارباب برای همه ی کلفت هاش یه خونه در نظر گرفته بود که همگی شبا کنار همدیگه میخوابیدیم،
با فکر به فردا و انتخاب زن دوم چشم بستم و به خواب خیلی عمیقی فرو رفتم..
صبح شده بود ماهدخت شروع به داد و هوار بالای سرم کرده بود:
_پاشو ..
پاشو زود باش باید بریم تو حیاط عمارت کلی شلوغ شده معلوم نیست اصلا چخبره دِ پاشو دیگه..
ناچار و خسته از رخت خابم بیرون اومدم،سری به اطرافم چرخوندم اما اصلا هیچ خبری از زیور و بقیه ی کلفتا نبود،شروع به مالیدن دوتا چشمام کردم و خاب آلود دنبال ماهدخت راه افتادم..
به محض ورود به حیاط اصلی عمارت شاهد قلقله ی داخل حیاط شدیم،تمامیه خدمت کارا از این طرف به اون طرف میدویدن، و گل نسا خانوم هم روی صندلی جلوی عمارت نشسته بود اما هیچ خبری از فخرالزمان و ارباب زاده نبود..
آهسته و آروم به سمت زیور که در حال مرتب کردن صندلی های داخل حیاط بود راه افتادم:
_زیور اینجا چخبره،زن ارباب انتخاب شد؟؟
زیور همونطور که چادر گل گلی که به کمرش بسته بود رو محکم میکرد گفت:
_یه عالمه دختر از خانزاده های بالا بالا یکی یکی میان میرن تو اما یا فخرالزمان نمیپسنده یا ارباب زاده خدا به خیر کنه امروز رو..
چشم از زیور گرفتم و به به اسفند جلو گل نسا خانوم چشم انداختم که دودش کم کم داشت کممیشد جلو رفتم و بعد از دادن یه سلام که بی جواب موند،
یکم از اسفند داخل سینی برداشتم روی زغال ریختم!
گل نسا خانوم با اون قد و قامت بلندش یهو از روی صندلی بلند شد:
_چیکار داری میکنی؟؟خفه شدم با دود!
آب دهنم رو ترسیده پایین فرستادم:
_ببخشید خانوم جان،میخواستم یکم بیشتر دود کنه و چشم حسود رو کور کنه!
گفتم و دوباره مشغول اسفند شدم که صداش باعث شد سر بلند کنم:
_اسم تو چیه؟
از کدوم خدمت کارای؟
آروم و یواش بلند شدم و جلوش ایستادم ،سرم رو پایین انداختم،
_خانم جان من..
من خواهر ماهدختم،همونکه چند ساله اینجا کار میکنه،اما خب یه مدته که منم با خودش به اینجا آورده،بخاطر همین با ..
با خلقیات شما زیاد آشنا نیستم،ببخشید که باعث شدم...
بین حرفم پرید :
_کمتر واسه من زبون بریز،گفتم که اسمت چیه،یه کلوم جون کندن نداره که!!
ترسیده لب زدم:
_آفتاب
کوچیک شمام..
سرش رو تکون داد:
_که اینطور دنبال من بیا..
نمیدونستم قراره کجا ببرتم،ترس بدی به جونم افتاده بود،پشت سرم رو نگاه کردم که ماهدخت پشت دستاشو با چنگ میکند..
این کارش باعث شده بود استرس و ترس بیشتری بهم وارد بشه...
قدم برمیداشتم و هر لحظه منتظر بودم سرم داد بزنه که صداش رو به آرومی شنیدم:
_دختر زیبای هستی،چطور اومدی کلفتی خونه ی اراب؟
پشتش به من بود و در حال قدم برداشتن به مکان نامشخصی بود که آروم و ترسیده جواب دادم:
_خانوم جان،بخاطر اینکه پدر و مادر پیرم هر دو مریضن بخاطر اینکه بتونم خرج دوا دکترشون رو در بیارم با خواهرم ماهدخت اومدم اینجا..
خانوم توروخدا بزارید من برم ،دیگه دارم میترسم..
ایستاد و به سمتم برگشت:
_نترس ،باهام بیا..
گفت و دوباره به سمت جلو راه افتاد.
...
برای خواندن پارت های بیشتر برنامه دنیای رمان را دانلود کنید