قفس چکاوک

او دختری زیبا از دیار روستا بود...ساده و بی آلایش..صدایش می‌زدند پرنده...
نامش چکاوک بود...
او بعد از فوت پدر و مادرش در راه مشهد،به دست عموی معتاد خود اسیر می‌شود
منوچهر عمویش برای جور کردن پول موادش تن دخترک را به حراج می‌گذارد
تا اینکه ارباب جوان روستا،برای انتقامی دیرینه از برادر چکاوک،با دادن مقداری طلا به منوچهر چکاوک را می‌خرد...این راه نجاتی برای دخترک قصه است،یا عذابی سخت...
دخترک درد و رنج های زیادی در این راه متحمل میشود،برده ی ارباب هامون بزرگ می‌شود غافل از اینکه روزی چکاوک بدجور دل ارباب هامون را به تاراج قلبش می‌برد و....

مطالعه رمان دانلود برنامه

*راحت تر از pdf مطالعه کنید.

قفس چکاوک

0

تعداد بازدید

0

نفر پسندیدند

0

تعداد نظرات

0

تعداد پارت

چند پارت ابتدایی را با هم مطالعه کنیم

قسمتی از رمان

مانند بید میلرزیدم
خودم را در کنج اتاق جمع کردم و تا در حد امکان قایم شدم
ولی از که؟ از کسی که درست مثل فرش هایش حراج زده بود که برادر زاده اش را میفروشد؟
اولین مشتری امروزم پشت در درحال صحبت با عموی قمار باز و معتادم بود
مگر حق حرفی داشتم؟ اخرین باری که حرف زدم با موهایم در زمین کشیده شدم
دندان هایم را چفت کردم تا بیشتر از این نلرزند
برخوردشان صدایی میداد که صدای معامله شان را نمیشندم


_باید ببینمش

انگار درباره ی دستمالی حرف میزدند
عمویم با زبان چربی چنان حرف میزد تا پول مواد امشبش را جور کند


_چرا که نه اقا بفرمایید از این طرف

بیشتر پنهان شدم و صدای قیرقاژ در امد
در خراب که خودم میبستمش
در باز شد و اول مرد سیاه پوشی وارد شد و بعد عموی لاغرم
پیش ان ها چیزی نبود!
میتوانست زیر پایش لهش کند تا کمی در هایم تسکین یابد
چرا نمیکرد؟


صندلی کناری را کشید و پشت ان مرد گذاشت
دستمالی از جیبش در اورد و روی صندلی را کامل پاک کرد
طوری پاکش کرد که انگار نجس بود
با بفرماییدی که گفت در نیمه بسته شده دوباره باز شد


اینبار دو کفش براق ورنی جلوی پایم ظاهر شد
حتی دیگر سرم رابلند نکردم ولی از مدل کفش و شلوارش میتوانستم حدس بزنم اصلا شبیه ما نبودند!

روی صندلی نشست و صدای بم اش پیچید:


_کجاست!؟

عمو هول زده به طرف کمد امد
میدانست اینجا هستم همیشه وقتی خمار مواد بود در این لانه ای که ساخته بودم پنهان میشدم تا پیدایم نکند

درش را باز کرد و با حرص بازویم را گرفت و کشید
امروز انگار مواد کافی رسیده بود
بازویم از فشار دستش درد گرفته بود
رو به روی ان مرد صاف نگهم داشت
سرم را پایین انداختم تا قیافه ام را نبینند


_بیرون منوچهر

عمویم با شنیدن حرفش تا زانو خم شد و بیرون رفت
دندان هایم از ترس به هم میخوردند
دو مرد و من! ان هم تنها
نمیخواستم باور کنم ولی شاید با این دو مرد!
از ابهت و هیکلشان کم مانده بود بیهوش شوم
چقدر زود ارزو هایم پر کشیده بود
ارزوی عروس شدنم
ارزوی اینکه یک مرد با اسب سفیدش سیندرلای داستان را نجات دهد
حداقل قیافه ام را درنظر بگیرند و کسی پیدا شود که دوستم داشته باشد
عاشقم شود، برایم سنگ تمام بگذارد
ولی دومرد روبه رویم ارزویم را تکذیب میکردند
اشکم درست جلوی پایم چکید


_چکاوک کوچولو درسته؟


میلریزیدم
با دو دستم کناره های لباسم را چنگ زدم
هرلحظه ام با دعای مرگم میگذشت
پایش را روی پای دیگرش انداخت و به پشتش تکیه داد


_درسته؟

با صدای جدی و پرتحکمش بیشتر لرزیدم
ان ها که میخواستند تنم را به تاراج ببرند چرا زجرم میدادند؟
ولی چاره چه بود؟
باید جواب میدادم تا بیشتر از این کتک نخورم
زبان خشک شده ام را چرخاندم
انگار سنگ شده بود
خواستم بدون لرزش سخن بگویم ولی نشد
دست خودم نبود

_ب... له
لبخند ترسناکی روی لبش شکل گرفت
چشم دزدیدم!
دست های سردم را مشت کردم.
نگاه گذرایش از بالا و پایینم می امد و میرفت
انگار یک عروسک زنده جلویش ایستاده بود


_بِکن لباساتو!


با حرفش نفسم رفت!
چه زود حرفش را زد
چه زود داشتند تنم را به تاراج میبردند
بغض چند ساله ام را دوباره قورت دادم
در روستا بدتر از فروش یک دختر بود؟
فروش تن یک دختر!


_چرا معطل میکنی؟

پاهایم را چفت کردم و اشک هایم راه هایشان را پیدا کردند،
مگر دیروز خودم زیر دست و پای عمویم له نشده بودم؟
مگر چند نفر دیدم نزده بودند و اخر سر قیمت با منوچهر دست به یقه شده بودند،
ولی هیچ گاه نگفته بودند لباس هایم را بکنم
ان هم جلوی دو مرد


_منوچهر و صدا بزن!


با اسم ان بی شرف بدتر لرزیدم
هنوز تنم از درد لگد هایش میسوخت
جای سگک کمربند روی تنم کبودی اش بدجور نمایان بود

_نه... نه درمیارم


پوزخندش چنان تنم را لرزاند که اشک هایم سریع تر ریخت!
ولی دستم روی بلیزم نشست
بلیزی که برای دیدن این مرد تازه از بازار خریده شده بود
حتی از مرد های قبل فرق زیادی داشت
بیشتر ان ها مانند خود منوچهر بودند ولی این مرد با این تن و بدن فقط نشان میداد از شهر امده


_درستت میکنم موش چموش!

از جایش بلند شد
با ارامشی که داشت بیشتر در خودم جمع شدم
جلویم ایستاد من نصف او نه حتی یک دهم او نمیشدم
دورم چرخید
با شنیدن صدای باز شدن کمر بندش جمع شدم
نگاهم به ان مردی که انگار برایش کار میکرد افتاد
شرمنده و ترحم انگیز نگاهم میکرد
با اولین ضربه ای که به کمرم خورد جیغم بالا رفت


مرا زده بود؟
چه میخواست از منی که هرشب بدتر از این بودم


_رو حرف اربابت حرف میاری رعیت؟
ارباب؟
ارباب این روستاها!
به این جوانی؟
سنش شاید به سی و چند سال میخورد ولی آنچه شنیده بودم به بالا سن تر از او میخورد


با دومین ضربه ای که به شانه ام خورد درد وحشتناکی ایجاد کرد که هق هق ام صدا دار شد
چقدر سخت بود در این سن و سال!
سخت بود فروخته شوی ان هم هرروز به یکنفر


_بکن لباساتو

از بین دندان غرید و من با چشمان اشکی به محافظش چشم دوختم
سرش را پایین انداخت

_ارباب من میرم بیرون


با این حرف نمیدانستم خوشحال باشم یا وحشت کنم
با اربابی که از چشمانش اتش جهنم میبارید تنها میگذاشت منِ تنها و بی دفاع را
یا اینکه تنم را نمیدید


_همین جا میمونی پرهام


با کمربند تا شده اش زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد
از چشمانش میترسیدم
از چشمانی که خون را میدیدم
اری جز خون و اتش نمیتوانست این همه تن تن انسان را بلرزاند


و در یک حرکت انی یقه ام را کشید
فقط استین هایم در دستم مانده بود
پوزخندی زد
اشاره ای به لباس پایینم انداخت
چرا سگ جان بودم من
با ترس خم شده و شلوارم را از تن در اوردم


حالا با لباس زیر توری جلویشان ایستاده بودم
لباس توری مشکی که بهتر خرج مواد منوچهر را در اوردم
با لذت و تمسخر نگاهش را تن لرزان و نیمه لختم بالا و پایین میشد


_رعیت منو بدون اجازه ی من میفروشن؟
تو دختر بی خبر از اربابت داشتی
هرزگی میکردی؟
تنتو میفروختی؟

کمربندش بلند شد و روی صورتم فرود امد
جایش شدید میسوخت
من کاری نکرده بودم و کتکش را میخوردم

_منوچهر و صدا بزن!
از ترس پاهایم سست شده بود
میترسیدم، دیگر از منوچهر نه از او میترسیدم
اشک هایم جاری بود
صدای همان مرد پرهام نام پیچید
سرم داغ بود
چرا منوچهر را میخواهند؟


تا در باز شد منوچهر دوباره دولا شد
چقدر این مرد مرا به مرز جنون کشیده بود
من فقط یادگار برادرش بودم
ولی او من را تا تن فروشی برد
سرش را بلند کرد لبخندی به روی ان ها زد و تمام دندان های سیاه و افتاده اش را به نمایش گذاشت
ولی تا نگاهش به من افتاد لبخند چندش اورش از بین رفت
فکر میکرد الان تن لشم را ببیند نه؟


_بازم جفتک پروند؟


ان ها ساکت شدند
من بودم که در خود جمع شدم
در این دو سه روز کتک هایی خورده بودم که سرویس دهی ام درست باشد ولی باز به قول او ادم نشده بودم
خواست جلو بیاید مرد پرهام نام جلویم قرار گرفت
از پشت شانه هایش هیچ نمیدیدم ولی تعجب را میشد حس کرد

صدای چند ساعت پیشش در مغزم پیچید

(دختر نمیدونی مگه محافظای عمارتن
میتونی راحت پات و عمارت باز کنی اگه خوششون بیاد
میتونی اونجا سرویس بدی زندگیمون از این رو به اون میشه
بخدا دم و دستگاهم فرق میکنه وگرنه خودم قبول میکردم)

چرا من در این زمان در این سختی دختر بودم؟
هق هقم اوج یافت
ولی با صدای زوزه ی شلاق و بعد عربده ی منوچهر صدایم قطع شد
پرهام کنار رفت و دیدم ان صحنه را دیدم
از درد دولا شده بود و ارباب با شلاقش به کمرش کوبیده بود

با دومین ضربه!
اگر بگویم دلم خنک شد کم گفته ام
با هر ضربه اش انگار جانی دوباره میگرفتم
در دلم قهقهه ی مستانه ای میزدم و نگاهش میکردم
حتی یادم رفته بود نیمه لخت ایستاده و سینه سپر کرده ام

عربده های دردناک منوچهر در گوشم میپیچید و انگار بهترین ملودی جهان را گوش میکردم

به کفش ارباب چسبیده بود و التماسش میکرد
تعداد ضربه ها یادم رفته بود انقدر زیاد بود


_رعیت منو میفروشی؟
هــــا؟


منوچهر انگار تازه فهمیده بود او خود ارباب است بیشتر پایش را گرفت و با درد التماس کرد
با لگدی که به دهانش خورد به عقب پرت شد

خود ارباب نفس نفس میزد
صورتش از حرص و تحرک سرخ شده بود
چشم های برزخی اش به روی من افتاد
بیشتر پشت پرهام پنهان شدم
انگار فحشش داده بودم
سینه اش بالا و پایین میشد


_بپوشون خودتو تا تو ام سیاه و کبود نکردم
...


برای خواندن پارت های بیشتر برنامه دنیای رمان را دانلود کنید


دانلود برنامه دنیای رمان

درباره نویسنده

زهرا خزائی | نویسنده

زهرا خزائی


زهرا خزائی هستم...۲۴ ساله ساکن همدان،نویسندگی رو از ۱۶ سالگی شروع کردم با با علاقه و اشتیاق همچنان ادامه میدم.

نویسنده یعنی:شخصیت های که توی ذهنت زندگی میکنن رو مجبور کنی تاوان کار هاشون رو بپردازننام