سلام و درود به مخاطبان عزیز سایت.قبل از اینکه رمان سرمستی رو شروع کنید؛لازمه چند نکته ی مهم رو براتون باز گو کنم تا تم کلی داستان دستتون بیاد و بتونید راحتتر ارتباط بگیرید با داستان؛
نکته اول: من در ابان ماه سال ۹۲ شروع به نوشتن این رمان کردم و با استقبال بسیار زیاد مخاطبان مواجه شد.اما به دلایلی رهاش کردم و و کتابهای دیگه م رو به چاپ رسوندم.حالا دوباره به درخواست و اصرار زیاد همان مخاطبان محترم؛قصد ادامه ش رو دارم.متاسفانه بعد از اینکه دیگه ننوشتمش خیلی ها اسم و عنوان رمان, تم داستان و حتی سوژه رو کپی کردند.اما دست من به جایی بند نبود برای شکایت یا چاره ی دیگه ای.
نکته ی دوم؛ این داستان رو بر اساس واقعیت نوشتم و ماجراها دقیقا تو همان محله ی جیحون و کارون تهران در دهه ی هشتاد (با همان فرهنگ و همان خلق و خو ،عشقهای آدمها و حوادث)اتفاق افتاده.ماجراها و اتفاقات داستان رو با فرهنگ ،مناسبات، دیالوگها و اصطلاحات دهه ی هشتاد مرکز شهر تهران بسنجید و آروم آروم پیش برید.مطمئنا و مشخصا در قرن جدید همه چیز اعم از فرهنگ و آداب و رسوم مردم تهران تغییر کرده.اما هدف من بیشتر شناساندن مردم اون منطقه ی خاص با همان فرهنگ نیمه مدرن و نیمه سنتی و رازهای تاریک و بعضا ترسناک آدمهاش به بقیه ست که هم عاشقانه باشه هم هیجان انگیز و رازآلود.امیدوارم که دوستش داشته باشید.
نویسنده: مهشاد لسانی
فصل یکم
«عشق خودش درد است اما درمان تمام دردهاست»
همیشه کوچه ای باریک و میان بر، سر راهمان بود که هیچ وقت جرئت نداشتیم از آن رد شویم.دیوار خانه هایش بلند بود و پنجره هایش تاریک . اندازه ی پنج دقیقه، پیاده روی لازم بود تا وصل شود به خیابان کارون.یک راه مخفی بود که سریعتر ما را به خانه می رساند.دقیقا یک ربع زودتر.اگرنه باید چند خیابان پهن را دور می زدیم و بیست دقیقه دیرتر می رسیدیم به مقصد.ظهر سردی بود و باد پاییزی به صورتمان می خورد و نوک بینی مان یخ کرده بود.داشتیم از مدرسه بر می گشتیم.آن روز تینا گفت: بیا زودتر برگردیم خونه تا من بتونم با داداشت حرف بزنم! دلم براش تنگ شده...چند روزه تلفنی با هم حرف نزدیم. ابرو بالا دادم: خوب مخش رو زدی ها! عشوه اومدی براش و...تینا غش غش خندید: می دونی که! اون دنبال منه...اما توحید بفهمه منو کشته! گفتم: حالا این آقا توحیدتون خودش مگه چند سالشه؟ جوجه جزقله که برای تو غیرتی می شه؟ تینا از توی کوچه ی «شهید باقری» پیچید توی همان کوچه ی باریک که اسمش را گذاشته بودند کوچه «آشتی» بعد گفت: توحیدمون کنکوریه...درسشم خفنه! خیلی هم دلت بخواد! گفتم: کجا می ری تو؟حالا امروزو بی خیال شو! بیا صاف بریم تو خیابون اصلی...اینجا ترسناکه...نیم ساعت دیرتر باهاش چرت و پرت بگو. تینا کوله ام را گرفت و دنبال خودش کشید: دختر به بزدلی تو ندیده م!حالا بذار یه دفعه م اینجا رو امتحان کنیم! نمی دانم چه شد که ناگهان صدای گاز دادن یک موتوری از پشت سر،میخکوبمان کرد.امدیم برگردیم که یکی از ترکش پیاده شد و امد سراغ تینا و محکم کوباندش به دیوار آجری و رویش خم شد.آن یکی با موتور بزرگ و سیاهش کوچه را بسته بود.جیغ زدم:کمک! مردم کمک! پسر دیگر از روی موتور پایین پرید و دهانم را گرفت: خفه! جیک بزنی همون بلایی رو سرت می ارم که اون داره سر دختره میاره...دست و پایم یخ کرده بود و گلویم می سوخت.تینا زیر دستهای مرد دراز و لاغر با ریش تنک از حال رفته بود و روی زمین افتاده بود.دست این یکی که روی دهانم بود؛بوی مرگ می داد.با ناخنهایم گردن مرد را چنگ زدم اما او با یک مشتش دو دستم را محکم پیچاند از جلو و بی حرکت نگهم داشت.وسطهای التماس آن یکی به تینا برای آنکه لمسش کند,من داشتم لگد می زدم به زانوهای این یکی و سعی می کردم دستش را که روی دهانم بود,گاز بگیرم.به پنجره های تاریک نگاه کردم کسی نبود! هیچ کس در آن ظهر سرد سر از پنجره بیرون نمی آورد.همه مرده بودند انگار.آنقدر تقلا کردم که بالاخره یکی از لگدهایم خورد زیر شکم این یکی.دردش گرفت و داد زد:آخ!بی شرف! و خم شد.بلافاصله تمام نیرویم را انداختم توی صدایم: ما رو کشتن...به دادمون برسید... مردم!! کمی نگذشته بود که پیرمردی با بیل و پشت سرش پسر جوانی با چماق از در خانه ی رو به رو بیرون دویدند.تینا زانو زده بود روی زمین و به دیوار تکیه داده بود و چشمانش بسته بود.داشت یک بری می افتاد روی زمین.مثل جنازه.دوباره جیغ زدم و آن دو پسر روی موتور پریدند و گاز دادند و غیب شدند.صدایم گرفته بود و سرفه های خشک امانم را بریده بود.پیرمرد و پسر زیر بغل جفتمان را گرفتند و بردند توی خانه.پاهای تینا روی زمین کشیده می شد و رنگش مثل گچ سفید بود.مقنعه از سرش در آمده و موهای قهوه ای و لختش به هم گره خورده بود.تینا را گذاشتند نزدیک زیرزمین توی حیاطی قدیمی.تینا با سر ولو شد روی پله ی اول زیر زمین و حرکتی نکرد.باغچه به هم ریخته بود و نهال کاجی افتاده بود روی زمین انگار قبلش داشتند کاج می کاشتند با بیل. دختری با چادر خال دار دوید جلو و زد توی صورتش: یا امام هشتم! چی شده؟ پسر گفت: براش آب قند بیار! وضعش خرابه... دختر دوید و آب قند را اورد و توی حلق تینا ریخت.اما آب قند شره کرد از کنار دهانش و ریخت پایین.من زیر سرش را نگه داشته بودم بالا.پیرمرد گفت:اینو باید ببریم درمونگاه! اوضاعش خیته... بعد به من نگاه کردند.دختر بلندم کرد و مرا برد به اتاق برد تا تلفن کنم به مادر و پدرم...حال خودم را نمی فهمیدم.قلبم انگار نمی زد.گوشی تلفن توی دستم می لرزید و پس گردن و پشتم خیس بود از ترس .فقط وحشت از این داشتم که بقیه چه فکری درباره ی ما می کنند و چه کار خواهند کرد؟جواب آرنگ را چه می دادیم؟
فصل دوم
«تفلیس شهر عاشقان و جاودانگی بود.»
عاشقش بودم و می دانستم تا ابد عاشق می مانم.آن همه سال که در تب رسیدن سوختم و دهان بستم،می دانستم که به این راحتیها دل نمی کنم.فاصله که تکرار می شد،دامن می زد به هر انچه که عادت بود و از روی عشق.اما نمی شد رها کرد و رفت. اخر من همان روزهای تکراری را می خواستم.همان روزهایی که گم می شدم در او،میان دستها و میان پیراهنش.ترک او کردن کار من نبود، باید می ماندم تا آخر،توی سفر، همانجا در باتومی و کنار مجسمه ی عشق.باید می ماندم تا پیدایش شود و با هم این سفر را تمام کنیم!باید می ایستادم و از ان پایین به علی و نینو نگاه می کردم و گوش می دادم به "اش" تور لیدری که ارتدوکس سفت و سختی بود و ریشها و ابروهایش را خضاب می کرد و با حرارت حرف می زد و قصه می گفت توی افتاب.ساحل باتومی گرجستان سرد بود آن روزها.موهایم را باد می برد و پریشان می کرد. آفتاب تیزش به صورتم نیش می زد.عینک آفتابیم را روی بینی ام سراندم بالا.
«اش» داد میزد و با لهجه می گفت:علی بچه مسلمونی بوده که عاشق نینو می شه!نینو مسیحی بوده و خانواده ها از هم جداشون می کنن! اینها به هم نمی رسند و از ناراحتی دق می کنن.
** اَش: یک اسم پسرانه ی گرجیست که در کشور گرجستان روی اکثر مردان مسیحی می گذارند.
شاید من هم آخرش دق می کردم! مجسمه ی علی و نینو به هم نزدیک شدند،راه راه بودند و فلزی.هفت متر ارتفاع داشتند. دوباره بالا را نگاه کردم.علی انگار نینو را بغل کرد.دنده هایشان فرو رفت در هم.در هم حل شدند .
توریستها و مردهای مجرد گروه سوت زدند و دخترهای ایرانی غش کردند از خنده.مگر عشق و هم آغوشی خنده داشت؟
شاید نمی دانستند که عشق یعنی چه!نمی فهمیدند که آدم چقدر باید عاشق باشد تا دق کند برای معشوقش.
"اًش" میکروفون بیخ گوشش را از جلوی دهانش پیچاند پایین و از سکو پایین آمد.قصه عشق تمام شد و من دوباره تنها شدم.تا کی می خواستم منتظرش بمانم و او نیاید؟
تا کی در کشوری غریب می چرخیدم و باز نمی گشت؟
موبایل "اش" را گرفتم و به سیم کارتش زنگ زدم،خاموش بود.!
تا کی می خواست خاموش بماند؟تا کی می خواست بازنگردد و پیش من و کنار من نباشد؟
آنقدر به نبودنم عادت کرده بود؟آنقدر از من خسته شده بود یا از آزمایشهای ریز و درشت خسته شده بود؟از پرونده زیر بغل زدن و دویدن به این بیمارستان و مطب فلان دکتر؟
خسته اش کرده بودم؟من؟من هیچ وقت خسته اش نکردم! هیچ نخواستم از او.شاید همین نخواستنها و کم توقع بودن ها پرتوقعش کرده بود. شاید از بس نخواستم فکر کرد که بی تفاوتم و خسته و نخواست بماند که تحمیل شود.شاید از بس چیزی نگفتم فکر کرد توی سرم چیزهاییست که طاقت شنیدنشان را ندارد.
شاید برای همیشه رفته است.
پریناز پرسید:تنها اومدی؟ سر بالا دادم:نه! با شوهرم امدم ولی رفته!کار داشته تو تفلیس.
پریناز خندید و یک طره از موی کنار گوشش را پیچاند که فر بخورد: عجب مرد دل گنده ای!زن به این خوشگلی رو ول کرده رفته؟مگه دیوونه باشه بابا.
شوهر پریناز آمد و پشت میز ناهار توی رستوران از پشت بغلش کرد.حلقه توی دستش نبود ،توی دست پریناز هم نبود.او همیشه می گفت عشق تعهد می آورد.عاشق که باشی حلقه هم نیندازی،به غریبه ها نگاه نمی کنی!دوست که داشته باشی،همین نفس دوست داشتن تو را از خیانت باز می دارد و مصون می کند.خودش گفت...خودش خواست...همان شب...توی حیاط!کنار حوض نقره،زیر نور ماه...زیر درخت گردو که برگهایش مثل بادبزن تکان می خوردند و من مور مورم می شد.
عشق چقدر عجیب بود که نامحرم را محرم می کرد و راستگو را دروغگو.با هر چیز که می آمیخت،قشنگش می کرد.با نقاشی می شد شاهکار هنری لبخند ژکوند و تابلوی آفتاب گردان ونگوک،با داستان می شد آناکارنینا و غرور و تعصب و با برنج که قاتی می شد، می شد غذای مادر.
آنقدر عجیب بود که درد را آرام می کرد و مسکن روح میشد.انقدر خاص بود که گس میشد روی ...
برای خواندن پارت های بیشتر برنامه دنیای رمان را دانلود کنید