نفرت به قلم شکوفه.ن
داستان در مورد دختریست که در دعوایی که بین برادر بزرگش و پسر همسایهشان در میگیرد ناخواسته برادرش دست به قتل میزند و دختر به عنوان خونبها به پسر بزرگ خانواده مقتول داده میشود. پسر بزرگ خانواده از او متنفر است و به اشکال مختلف این نفرت را نشان میدهد… نفرتی که تاثیری متفاوت در زندگی او میگذارد…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱ دقیقه
باباروکردبه مامان وگفت امروزتومغازه بودم .حاج مرتضی اومده بود با حاج رحیم کارداشت. حاج رحیم وسط کاریکهوگفت حاجی!!!! راسته که حاج جوادگنج پیداکرده؟
حاج مرتضی هم گفت امان دست زبان مردم !!!گنج کجابود؟ زمین خودش بود ،حالا قیمتش رفته بالا .شانسه دیگه!!
حاج رحیم هم گفت اره دیگه!!! اون هم چه شانسی!!!
بعدکه حاج مرتضی رفت پیگیر شدم .حاج رحیم گفت حاج جوادیک تکه زمین داشته ارثی توی راه دهق یک بنده خدایی می خواسته اونجاسوله بزنه .کارخونه راه بیندازه چون جای زمین خوب بوده حالاحاضرشده برای زمین که سالهالم یزرع وبیکاربه امان خدارهاشده بوده ،پول بده .حاجی هم خداخواسته فروخته.
روکردم به باباوگفتم حالامگه چندفروخته ؟ بابانگاهی به من کردوگفت 4میلیاردتومن .
مامان که داشت بی خیال غذامی خوردتااین راشنید لقمه توگلوش گیرکردوشروع کردبه سرفه کردن. بابا پرید ویک لیوان اب بهش داد.
من همچنان قاشقم بین هواوزمین مانده بود.
وقتی مامان حالش جااومد درحالیکه بامشت توسینه اش می زد که غذارابه زوربفرستدپایین ، نجویده نجویده شروع کردبه صحبت :راست می گی ....
مردحالایعنی چقدر؟....چندتاصفرداره؟.... ازمیلیون هم بیشتره؟.... حالاکی فروخته؟.... پول راگرفتند؟..... حالاچی مشه؟....
که بابا پریدوسط حرفش وگفت اوووووووووه !!!!!خانم چه خبرته؟ پیاده شوباهم بریم .گازش روگرفتی داری می ری. من هم نمی دونم .فقط همینو بهم گفت.تازه حاج رحیم خبرنداره رکسانا عروس حاج جوادوگرنه حتماول کن من نبود. ازهیچی هم خبرندارم ولی تومحله خیلی حرفش بود . بعدرویش راکردسمتم وگفت رکساناتوچیزی نشنیدی ؟
سرم رانداخته بودم پایین داشتم فکرمی کردم .حالامعنی ومفهوم حرفهای
درگوشی وجیهه خانم وحاج جوادورفت وامدهای مشکوک کیان وکتایون رامی فهمیدم .باهم حرف می زدندوچیز ی راازمن قایم می کردند. اول فکرمی کردم
درباره من است ولی بعدگاهی کلمات کارخانه دهق نمایندگی سایپاو....راشنده بودم.
حالاموضوع دستم امده بود بابادوباره سوالش راتکرارکرد.
روکردم به مامان وباباوگفتم نه!!! نمی دونم.
دیگه کسی غذانمی خورد.مادرم حالادیگه رفته بودتوخودش .قاشقش روانداخت توبشقاب ورفت عقب تکیه دادبه دیوار باخود ش گفت :خداچکارکنم من؟ حالاچی میشه ؟
من وبابابه هم نگاه کردیم ونمی فهمیدیم مامان چش شده ؟ نگاهی به مامان کردم وگفتم چه ربطی به ماداره مامان ؟ مامان سرش رامدام به طرفین حرکت می داد مثل پاوندل ساعت وچیزهایی زیرلب زمزمه می کرد بااین حرف من نگاهش رادوخت به من وچشمهایش
راریزکردوگفت چه ربطی به توداره؟ چه ربطی به توداره؟ اخه توچراانقدرخنگی دختر. تومثلاعروس این خانواده ای حتماهم ازاین محل می رند وضعشون هم که خوب شده .یاتورو طلاقت می دند یااینکه باید بری باهاشون. اونوقت حسنی
می مونه وحوضش من خاک برسر هم باید یک جهازدرست حسابی برات تهیه کنم.
دوباره سرش رامثل پاندول ساعت به طرفین حرکت دادودستهایش رامدام به فشارمی داد وباخود ش حرف می زد .بعدیکباره بلندشد ورفت تواتاقش ودررابست.
من وباباهم مات ومتحیر به هم نگاه می کردیم. بعدباباسرش روانداخت پایین وگفت مادرت راست میگه .فکراینجارونکرده بودم.
دیگه کسی غذانخوردسفره راجمع کردم .توخونه یک غمی دوباره حکمفرماشده بود .همه توخودمون بودیم .باباکه کارش شده بودخیره شدن به یکجا.مامان هم ازاتاقش بیرون نیامد حاج خانم زنگ زدخونمون وگفت باحاجی برای چندروز می رندمسافرت.
فقط ارزوکردم هراتفاقی که می افته ختم بخیربشه.
***
یک هفته بعدازمسافرت امدند.ظهربعدکه ازمدرسه امدم رفتم خانه شان.
توخونه حاجی شلوغ بود همه وسایل وسط بود وچندنفرداشتندوسایل راجابجامی کردندوبعضی داشتندوسایل راداخل کارتن می گذاشتند.
یک کامیون بزرگ هم دم درخانه بود وجیهه خانم هم داشت باچندتاکارگر صحبت می کردجلورفتم وسلام کردم وقتی مرادید لبخندی زدودستهایش
رابازکردومرادراغوش گرفت وگفت سلام به روی ماهت مادر !!!...یک هفته ندیدمت دلم برات تنگ شده بود.
نگاهی به اطراف انداختم نگاه پرسشگرم را به ویجهه خانم انداختم .
خندیدوگفت مادر!!!ماداریم ازاین خونه می ریم .یک خونه بزرگ خریدیم
تومطهری، دوطبقه خیلی جاداروبزرگه. ان شاله بعدعروسی باکیانوش توهم می ای اونجا ....حتماخبرهاروشنید ی ؟تومحل که پیچیده. توهم برو سردرس ومشقت مادر ...نمی خوادکمک کنی ....ادم اینجازیاده...بروشب هم من وحاجی میایم خونتون ساعت 8 به باباومامانت بگو ..بروگلم.
وقتی امدم قضیه رابه مادرگفتم اوکه تازه دوروز بودارامش پیداکرده بود دوباره مثل اسپندروی اتش پریدودورخودش میچرخید ویکباره نشست وسرش رابین
دودستش گرفت وبدنش رابه جلووعفب حرکت داد بعد بلندشد ودست ازسر ش برداشت وسرش رابلندکردوبه من خیره شد .سریع رفت ازتوی کیغش کیف پولش را دراورد دادبه من و گفت بدوبرو میوه وشیرینی بخربه باباتم بگو زودتر بیادخونه تامن خونه رامرتب کنم.
وبعددوباره دست راستش راروی سرش گذاشت وصورتش راروبه بالاکردگفت
خدا!!!حالا من چکارکنم ؟خودت بخیربگذرون .خودت رحم کن !!!بچه ام روبدست تومی سپرم.
بعدروبه من کردوگفت بدودخترچراوایستادی ؟بروهزارتاکاردارم.
ومرابه بیرون ازخانه هل داد.
****
شب حاج جوادوجیهه خانم امدند وگفتندکه قراراست ازاین خانه بروند ولی
بعدمراسم سال کیومرث عروسی می گیرند .بعدحرف دل مادرم رازدندکه نگران جهیزیه نباشد ووانهاانتظار چیزسنگینی ندارندو هرچه که ازتوانشان برمی اید تهیه کنند.
وقتی این راگفتندمادرخیالش راحت شد ارامش رامی شد توچهره اش به راحتی تشخیص داد. بعدرفتن انهادوباره مامان شارژشده بود .شروع کردبه کشیدن نقشه که چه می کندوچه نمی کند وغیره دلم برایش می سوخت ازاینکه قراراست عروسی کنم ولی مادربدبخت ازغصه جهازمن خواب وخوراک ندارد.
بعدرفتن حاج جوادازمحل خانه شان فروخته شدوجایش خانواده دیگری امدند ولی همچنان همسایه ها باماسروسنگین بودند.
به درخواست من وبابا ازاین محل رفتیم. خانه مان که اجاره ای بود،فرقی به حالمان نمی کرد اینطوری جایی می رفتیم که کسی دیگر به چشم خانواده قاتل به مانگاه نمی کرد.
فرانک بعدازحکم دادگاه روزبه پیدایش نشد فقط می رفت زندان ملاقات روزبه .
ولی حسم می گفت این دختر منتظرروزبه نمی ماند. همانروزها هم حدسم درست ازاب درامدوتقاضا ی طلاق کرد. فقط می خواست به مااتش بزند وگورش راگم کرد.
مامان وبابا ناراحت بودند ولی ازطرفی خوشحال که این ادم مزخرف دیگر عروس مانیست.
روزبه قاطی کرده بود.بعدطلاق من رفتم زندان دیدنش.
گریه می کرد طاقت گریه اش رانداشتم. طفلک ازطرفی خواهرش مجبورشده بودبه زورعروسی کندوازطرفی دخترموردعلاقه اش راازدست داده بود. اشک می ریخت وازمن حلالیت می طلبید .
ولی زبانم نمی چرخید که بهش بگم باشه حلالت کردم.
اون روز تولد 52 سالگی من بود .52 سال!!!! اکثردخترها تو52 سالگی خوشند تازه دنیای دخترانه شادشون شرع شده ومن باید عروس بشم.
سال کیومرث داشت نزدیک می شد هرازگاهی به خونه حاج جوادسرمی زدم ولی خونشون چون دوربود بامامان وبابام میرفتم.
خونه اونهاتویک محله شیک وباکلاس وخونه ما تویک محله فقیرنشین .اخه بابای بدبخت من دیگه حالاتوانایی مالی نداشت پول دیه ازدست دادن مغازه فروختن ماشین ازهمه بدترجهازمن.
مامان درسته که وجیهه خانم گفته بود جهازسنگین نباشه ولی بازهم دست ودلش نمی رفت می گفت من باید همونطورکه به اون دوتادخترم جهازدادم برای توهم بدم. یکی نبودبگه مادرمن اون موقع باباوضعضش خوب بودنه مثل حالا.
پول دادرسی ها واستینافهاووکیل روزبه هم مومونده بود.
سال کیومرث تومسجدمحل سابقمون برگزارشد برای عید کیومرث من نرفتم یعنی کارخدا انفولانزاگرفتم ومریض شدم .وجیهه خانم هم گفت نیا.
ولی برای سال مجبوربودم برم تومراسم، سال وقتی واردمسجدشدم همه نگاهها به سمتم چرخید وپچ پچها شروع شد. بامامان یک گوشه دورازهمه نشستیم مامان بلندم کردکه برم کمک کنم برای پذیرایی.
وقتی رفتم کیان که من رودید جلوی بقیه زنهای فامیلشون بالحن بد ی روکردبه من وگفت هان !!!چیه؟ برای چی اومدی؟ چکارداری؟
-اومدم کمک کنم!!!
Mrd
10اصلا خوب نوشته نشده بود و خیلی آبکی بود...انگار می خواست کل رمان و تو دو صفحه تموم کنه...
۳ ماه پیشDorsa
00افتضاح بابا
۳ ماه پیشAyda
۲۱ ساله 00بدنبود فقط اخرش خیلی یهویی تموم شد
۳ ماه پیشساجده
00سلام ممنون از نویسنده عزیز رمان خوبی بود ولی من آخرش نفهمیدم دختره آخر دبیرستانه ۵۵ سالشه کیانوش ۴۲ سالشه دوباره به بار دیگه دختره میگه ۵۲ سالگی ام هست ولی با این حال ممنون
۳ ماه پیشMohadeseh
10جالب نبود خیلی کتابی بود
۵ ماه پیشزهرا
۲۹ ساله 20سلام روماناتون عالی
۱۰ ماه پیشزهرا
۱۷ ساله 00رومان نه رمان😂😂
۶ ماه پیشبهار
40چرت و پرت عددا اشتبا خورده بود مثلا دختره مدرسه میره بد۵۰سالشه؟ داستانش مسخره و تکراری بود قلم نویسنده چنگی به دل نمیزد یبار نوشتاری بود و یبار گفتاری در کل ضعیف بود دو قسمت خوندم منصرف شدم.
۶ ماه پیشهانی
40این عددها چی بودهمش بدتایپ شده بودنفهمیدیم چی ب چیه.
۷ ماه پیشالهه
70چرابا اون همه بدیِ کیانوش بازم بقیه رکسانا رو سرزنش میکردن وانتظار برگشت داشتن حتی خودِ رکسانا هم همینطور بود اینقدر نباید زنها رو خوار وکوچیک تو رمانها نشون بدین .
۸ ماه پیشارزو
۲۲ ساله 12اولین رمانی بود خوندم بنظرم قشنگ ترین بود😊
۸ ماه پیشسحر 34
23خیلی مسخره بود
۹ ماه پیشویدا
42دیروز ی سگ پرنده ام و کشت ب عنوان خون بها توله هاش و برداشتم،.... نوشته های این نویسنده ب این اندازه داغون 🤢🤢🤢
۹ ماه پیشنارسیس
10۵۲ سالشه چیهههههه
۱۰ ماه پیشShokoh
71اوایل رمان خوب بود.ولی خراب شد.چرا دختره توهین شنیده،مثل چی کتک خورده،بابا مامانش تحقیر شدن بعد عاشق پسره شد؟پسره هم که یه دفعه شهاب سنگ خورد تو سرش متحول شد.خیلی رمانا همینا پس عزت نفس دخترا کجاست؟
۱۱ ماه پیش
(。◕‿◕。)
00واقعن بد بود سن هاشون چیه از کجا در او رده پ دقیقن ؟ من اونجا که گفت کنکور دترخ نم چی فههمیدم 18 سالشه و اینا چرت بود